شاه نعمتالله ولی:درد دل آمد که درمانت منم سوز جان آمد که جانانت منم
❈۱❈
درد دل آمد که درمانت منم
سوز جان آمد که جانانت منم
چشم مست آمد که دینت می برم
کفر زلف آمد که ایمانت منم
❈۲❈
شد پریشان زلف او بر روی او
گفت مجموع پریشانت منم
پادشاهی با گدای خویش گفت
نقد گنج کنج ویرانت منم
❈۳❈
مطرب عشاق می گوید به ساز
بلبل مست گلستانت منم
ساقی سرمست جام می به دست
آمده یعنی که مهمانت منم
❈۴❈
گفتمش سید غلام عشق تو است
گفت هستی بنده ، سلطانت منم
کامنت ها