شاه نعمتالله ولی:مدتی شد که به جان باتو در آمیخته ایم در سر زلف دلاویز تو آویخته ایم
❈۱❈
مدتی شد که به جان باتو در آمیخته ایم
در سر زلف دلاویز تو آویخته ایم
جوی آبی که روان در نظرت می گذرد
آب چشمیست که ما بر گذرت ریخته ایم
❈۲❈
پردهٔ دیدهٔ ما در نظر ما به مثل
شعر بیزیست که زان خاک درت ریخته ایم
به خیالی که خیال تو نگاریم بچشم
هر زمان نقش خیالی ز نو انگیخته ایم
❈۳❈
تاکه در بند سر زلف تو دل دربند است
با تو پیوسته و از غیر تو بگسیخته ایم
گوشهٔ خلوت میخانه مقامی امن است
ما از این خانه از آن واسطه بگریخته ایم
❈۴❈
نعمت الله می صافی است در این جام لطیف
ما به جان با می و جامش به هم آمیخته ایم
کامنت ها