شاه نعمتالله ولی:خیالش نقش می بندد بهه دیده چنان نقش و چنین دیده که دیده
❈۱❈
خیالش نقش می بندد بهه دیده
چنان نقش و چنین دیده که دیده
دو چشمم روشن است از نور رویش
به مردم می نمایم آن به دیده
❈۲❈
خیال عارضش در دیدهٔ ما
بود نقشی بر آبی خوش کشیده
صبا در گلستان می خواند شعرم
شنیده غنچه و جامه دریده
❈۳❈
درآمد از درم ساقی سرمست
چنان شاهی مرا مهمان رسیده
دلم آئینه گیتی نمائی است
به لطف خود لطیفش آفریده
❈۴❈
فتاده آتشی در نی دگر بار
مگر از سیدم حرفی شنیده
کامنت ها