شاه نعمتالله ولی:آمد به درت جان عزیز از سر یاری محروم مگردان ز در خویش ز یاری
❈۱❈
آمد به درت جان عزیز از سر یاری
محروم مگردان ز در خویش ز یاری
تنها نه منم سوختهٔ آتش عشقت
بسیار چو من عاشق دل سوخته داری
❈۲❈
یک دم نرود عمر که بی یاد تو باشد
امید که ما را تو ز خاطر نگذاری
روزی به سر کوی تو جان را بسپارم
باشد که همان جا تو به خاکم بسپاری
❈۳❈
گر جور کنی بر دل بیچارهٔ مسکین
ما را نبود چاره به جز ناله و زاری
ای دل به خرابات فنا خوش گذری کن
شاید که می جام بقا را به کف آری
❈۴❈
می در قدح و ساقی ما سید سرمست
ای زاهد مخمور تو آخر به چه کاری
کامنت ها