شاه نعمتالله ولی:نور او روشنی دیدهٔ ماست نظری کن به چشم ما پیداست
❈۱❈
نور او روشنی دیدهٔ ماست
نظری کن به چشم ما پیداست
روی او را به نور او بینند
چشم بیننده ای که او بیناست
❈۲❈
وحده لاشریک له گفتم
آنکه عالم به نور خود آراست
بحر دل را کرانه نیست پدید
جان ما غرقهٔ چنین دریاست
❈۳❈
عشق آمد به جای ما بنشست
مائی ما چه از میان برخاست
هرچه گفتند و هرچه می گویند
حضرت وحدتش از آن یکتاست
❈۴❈
نعمت الله که میر مستانست
عاشق روی جملهٔ اشیاست
کامنت ها