شاه نعمتالله ولی:صد دوا بادا دوای درد بی درمان ما دُرد دردش نوش کن گر می بری فرمان ما
❈۱❈
صد دوا بادا دوای درد بی درمان ما
دُرد دردش نوش کن گر می بری فرمان ما
خون دل در جام دیده عاشقانه ریختیم
بر امید آنکه بنشیند دمی بر خوان ما
❈۲❈
خانه خالی کرده ایم و خوش نشسته بر درش
غیر او را نیست باری در سرا بستان ما
در حیات جاودانی یافته از عشق او
همدم زنده دلان شو تا بیابی جان ما
❈۳❈
در میان ما و او غیری نمی آید به کار
ما از آن دلبریم و دلبر ما ز آن ما
دُرد درد او دوای درد ما باشد مدام
عشق او گنجیست در کنج دل ویران ما
❈۴❈
آشنای نعمت اللهیم و غرق بحر او
ذوق اگر داری درآ در بحر بی پایان ما
کامنت ها