شاه نعمتالله ولی:آتش عشقش تمام عود وجودم بسوخت بوی خوشم را چو یافت دیر نه زودم بسوخت
❈۱❈
آتش عشقش تمام عود وجودم بسوخت
بوی خوشم را چو یافت دیر نه زودم بسوخت
شمع معنبر نهاد مجلس جان بر فروخت
در دل مجمر مرا زود چو عودم بسوخت
❈۲❈
تا نزنم دم دگر از خود و از معرفت
عارف معروف من غیب و شهودم بسوخت
یک نفسی جام می همدم ما بود دوش
از دم دل سوز ما نیست و بودم بسوخت
❈۳❈
آتش سودای او گرد دکانم گرفت
جمله قماشی که بود مایه و سودم بسوخت
ملک فنا و بقا جمله بر انداختم
چند از این و از آن بود و نبودم بسوخت
❈۴❈
سوختهٔ همچو من در همه عالم مجوی
کز نفس سیدم جمله وجودم بسوخت
کامنت ها