شاه نعمتالله ولی:عقل کل در عشق سرگردان بود لاجرم دایم چنین حیران بود
❈۱❈
عقل کل در عشق سرگردان بود
لاجرم دایم چنین حیران بود
چرخ می گردد به عشقش روز و شب
همچو این درویش سرگردان بود
❈۲❈
خود گدائی را کجا باشد مجال
اندر آن حضرت که آن سلطان بود
نوش کن دُردی درد او مدام
زانکه دُرد درد او درمان بود
❈۳❈
گنج عشق او بجو در کنج دل
گنج او کنج دل ویران بود
روی چون ماهان بود تازه مدام
هر که او امروز در ماهان بود
❈۴❈
سید مستان ما دانی که کیست
آنکه دایم مست با مستان بود
کامنت ها