شاه نعمتالله ولی:مرا حالی است با جانان که جانم درنمیگنجد چه سوداییست عشق او که در هر سر نمیگنجد
❈۱❈
مرا حالی است با جانان که جانم درنمیگنجد
چه سوداییست عشق او که در هر سر نمیگنجد
خرابات است و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
در این خلوتسرای دل به جز دلبر نمیگنجد
❈۲❈
چو غوغاییست دردا و که در هر دل نمیباشد
چه سوداییست عشق او که در هر سر نمیگنجد
دلم عود است و آتش عشق و سینه مجمر سوزان
ز شوق سوختن عودم در این مجمر نمیگنجد
چه حرف است اینکه میخوانم که در کاغذ نمییابم
چه علم است اینکه میدانم که در دفتر نمیگنجد
چه علم است اینکه میدانم که در دفتر نمیگنجد
❈۳❈
برو ای عقل سرگردان گرانجانی مکن با ما
سبکروحان همه جمع و گرانجان درنمیگنجد
ندیم مجلس شاهم حریف نعمت اللهم
لب ساغر همیبوسم سخن دیگر نمیگنجد
کامنت ها