شاه نعمتالله ولی:به حکایت شراب نتوان خورد عشقبازی به عقل نتوان کرد
❈۱❈
به حکایت شراب نتوان خورد
عشقبازی به عقل نتوان کرد
دُرد دردش دوای جان من است
این چنین درد کی خورد بی درد
❈۲❈
عاشقی کار شیر مردان است
کار مردان کجا کند نامرد
آب گل را بگیر خوشبو شو
که گلاب است نزد ما آورد
❈۳❈
مژدگانی که عاشق سرمست
می فراوان برای ما آورد
مست باشد مدام مست خراب
از می ما کسی که جا می خورد
❈۴❈
نعمت الله را یکی داند
هر که او در دو کون باشد فرد
کامنت ها