شاه نعمتالله ولی:گر بیابی آشنای بحر ما باز پرس احوال ما از آشنا
❈۱❈
گر بیابی آشنای بحر ما
باز پرس احوال ما از آشنا
عین ما جوئی به عین ما بجو
جز به عین ما نیابی عین ما
❈۲❈
هر که او در عشق او فانی شود
از حیات عشق او یابد دوا
دردمندی کو بود همدرد ما
هم ز دُرد درد دل یابد دوا
❈۳❈
نقش می بندم خیالش در نظر
گشته روشن چشمم از نور بقا
در خرابات مغان مست و خراب
باده می نوشیم دایم بی ریا
❈۴❈
نعمت الله را نهایت هست نیست
کی بود بی ابتدا را انتها
کامنت ها