شاه نعمتالله ولی:آفتاب از رخ نقاب مه گشود شب گذشت و روز روشن رو نمود
❈۱❈
آفتاب از رخ نقاب مه گشود
شب گذشت و روز روشن رو نمود
شد منور عالمی از نور او
یک ستاره گوئیا هرگز نبود
❈۲❈
هر چه موجود است از نور ویست
خود کجا موجود باشد بی وجود
خانقاه و صومعه در بسته شد
چون در میخانه ساقی برگشود
❈۳❈
آتش عشقش دل ما را بسوخت
سوخت درد عشق او جانم چه عود
گفتهٔ مستانهٔ ما قول اوست
عاشقانه این سخن باید شنود
❈۴❈
نعمت اللهی و از خود بی خبر
قدر این نعمت نمی دانی چه سود
کامنت ها