شاه نعمتالله ولی:دل به دست زلف او دادیم باز با پریشانی در افتادیم باز
❈۱❈
دل به دست زلف او دادیم باز
با پریشانی در افتادیم باز
بر امید آنکه بر ما بگذرد
رو به خاک راه بنهادیم باز
❈۲❈
در خرابات مغان مستانه ایم
خوش در میخانه بگشادیم باز
توبه بشکستیم فارغ از خمار
داد خود از جام می دادیم باز
❈۳❈
عقل بود استاد و ما مزدور او
این زمان استاد استادیم باز
غم بسی خوردیم از هجران ولی
از وصال یار دلشادیم باز
❈۴❈
بندهٔ سید شدیم از جان و دل
از غلام و خواجه آزادیم باز
کامنت ها