شاه نعمتالله ولی:دلخوشم از عشق جان افزای خویش دوست دارم یار بی همتای خویش
❈۱❈
دلخوشم از عشق جان افزای خویش
دوست دارم یار بی همتای خویش
در نظر نقش خیالش بسته ام
خوش نشسته نور او بر جای خویش
❈۲❈
کنج میخانه بود مأوای ما
جنت المأوای ما مأوای خویش
آبروی عالمی از ما بود
نه ز جوی غیر از دریای خویش
❈۳❈
شمع عشقش آتشی خوش برفروخت
سوختم ازعشق سر تا پای خویش
هر که او سودای عشقش می کند
می کند سر در سر سودای خویش
❈۴❈
نور چشم نعمت الله دیده ام
روشنست از نور مه سیمای خویش
کامنت ها