شاه نعمتالله ولی:ای به مهرت دل خراب آباد وز غمت جان مستمندان شاد
❈۱❈
ای به مهرت دل خراب آباد
وز غمت جان مستمندان شاد
طاق ابروت قبلهٔ خسرو
چشم جادوت فتنهٔ فرهاد
❈۲❈
لب لعل تو کامبخش حیات
سر زلفت گره گشای مراد
هر که شاگردی غم تو نکرد
کی شود درس عشق را استاد
❈۳❈
ما به ترک مراد خود گفتیم
در ره دوست هر چه باداباد
دوش سرمست درگذر بودم
بر در مسجدم گذار افتاد
❈۴❈
مقرئی ذکر قامتش می گفت
هر کس آنجا رسید خوش بستاد
از پی آن جماعت افتادم
تا ببینم که چیستشان اوراد
❈۵❈
ناگه از پیش امام روحانی
رفت بر منبر این ندا در داد
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
❈۶❈
شاهدی از دکان باده فروش
به رهی می گذشت سرخوش دوش
حلقهٔ بندگی پیر مغان
کرده چون در عاشقی درگوش
❈۷❈
بسته زُنار همچو ترسایان
جام بر دست و طیلسان بر دوش
گفتم ای دستگیر مخموران
از کجا می رسی چنین مدهوش
❈۸❈
جام گیتی نمای با من داد
گفت از این باده جرعه ای کن نوش
گر تو خواهی که تا شوی محرم
در خرابات راز را می پوش
❈۹❈
گفتم این باده از پیالهٔ کیست
لب به دندان گرفت و گفت خموش
تا که از پیر دیر پرسیدم
که ز سودای کیست این همه جوش
❈۱۰❈
هیچ کس زین حدیث لب نگشود
ناگهان چنگ برکشید خروش
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
❈۱۱❈
ترک بالا بلند یغمائی
سر و سردار ملک زیبائی
شهرهٔ انس و جان به خوشروئی
فتنهٔ مرد و زن به غوغائی
❈۱۲❈
طلعتش ماه برج نیکوئی
قامتش سرو باغ رعنایی
از در دیر چون درون آمد
هر کسش دید گشت شیدائی
❈۱۳❈
تا که از مرحمت نظر انداخت
به من مستمند سودائی
که گرت آرزوی سلطنتست
چند هجران کشی و تنهائی
❈۱۴❈
گفت ای عاشق بلا دیده
تا به کی بیخودی و رسوائی
در ره دوست کفر و دین درباز
در خرابات باده پیمائی
❈۱۵❈
چون که برگشتم از ره تقلید
داد تلقینم این به دانائی
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
❈۱۶❈
ترک سرمست چون کمان برداشت
هر کرا بود دل ز جان برداشت
در کمان بودم از خیال میانش
چون کمر بست این گمان برداشت
❈۱۷❈
گفتم ای خسرو وفاداران
قدمی چند می توان برداشت
به گلستان خرام تا با تو
من بیدل کنم ز جان برداشت
❈۱۸❈
در چمن رفت و همچو گل بشکفت
نام خوبی ز ارغوان برداشت
در زمان چون که مست شد ساقی
شیشه را مهر از دهان برداشت
❈۱۹❈
باده چون گرم شد به صیقل روی
زنگ ز آئینهٔ روان برداشت
هر کدورت که داشت دل از درد
درد او آمد از میان برداشت
❈۲۰❈
باده از حلق شیشهٔ صافی
دم به دم ناله و فغان برداشت
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
❈۲۱❈
غمزهٔ شوخ آن بت طناز
می کشد خلق را به عشوه و ناز
از پس پرده می نوازد چنگ
مطرب عود سوز بربط ساز
❈۲۲❈
او شهنشاه مسند خویشی
ما گدایان آستان نیاز
گه بود همچو باه جان پرور
گه بود چون خمار روح گداز
❈۲۳❈
اوست مقصود ساکنان کنشت
اوست مقصود رهروان حجاز
گر کشد خسرویست کامروا
ور ببخشد شهی است بنده نواز
❈۲۴❈
ای دل ار آرزوی آن داری
که شود با تو آشکارا راز
گذری کن به سوی میخانه
تا ببینی حقیقتش ز مجاز
❈۲۵❈
تا ببینی بتان ماه جبین
که سراسر کشنده اند آواز
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
❈۲۶❈
ای غمت پادشاه کشور دل
بی وفای تو خاک بر سر دل
زلف شستت کمین کنندهٔ جان
چشم مستت به غمزه رهبر دل
❈۲۷❈
آزمندیم و دم نزد یک دم
جان ما بی غم تو بر در دل
زنده دل می کند به بادهٔ ناب
که شرابیست نو به ساغر دل
❈۲۸❈
صبحدم لعبت پری زاده
آمد و حلقه کوفت بر در دل
در گشود و نشست مستانه
روی خود داشت در برابر دل
❈۲۹❈
چون به دیوان دل فرو رفتم
این سخن بود در برابر دل
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
❈۳۰❈
ساقیا بادهٔ شبانه کجاست
می بیاور که دور نوبت ماست
جام گیتی نمای پیش آور
که در او جرعه ای خدای نماست
❈۳۱❈
بی خبر کن مرا ز هستی خود
که خبر آرمت که یار کجاست
به گدائی رویم بر در دوست
که مراد همه جهان آنجاست
❈۳۲❈
پیر پیمانه نوش پیمان ده
آن زمانی که بزم می آراست
گفت با دوست هر که بنشیند
باید اول ز رأی خود برخاست
❈۳۳❈
تا ببینی به دیدهٔ معنی
نعمت الله را تو از چپ و راست
پس از آنت به گوش جان آید
در جهان آنچه مخفی و پیداست
❈۳۴❈
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
ما اسیران بند سودائیم
دردمندان بند برپائیم
❈۳۵❈
ما اسیران وادی عشقیم
مصلحت بین کوی غوغائیم
گه تهی کیسه گاه قلاشیم
گاه پنهان و گاه پیدائیم
❈۳۶❈
گاه مانند زمین پستیم
گاه همچون سپهر بالائیم
همچو سید ز کفر و دین فارغ
در خرابات باده پیمائیم
❈۳۷❈
هر که با ما نشست مؤمن شد
از دلش زنگ کفر بزدائیم
چون شود جان او به می صافی
بعد از آنش تمام بنمائیم
❈۳۸❈
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
دوشم از غیبت پیر عالم عشق
این سخن یاد دادم از دم عشق
❈۳۹❈
کای گدای همه قدح نوشان
جام می نوش تا شوی جم عشق
کرده ام خود به ترک مردم عقل
از برای صفای مردم عشق
❈۴۰❈
بستم احرام کوی کعبهٔ جان
غسل کردم به آب زمزم عشق
چون رسیدم به قبلهٔ عرفات
دیدم اندر هوای عالم عشق
❈۴۱❈
شور مستی فزون شد دل را
هر دم از جرعهٔ دمادم عشق
جمله کاینات و هرچه در اوست
غرق بودند پیش شبنم عشق
❈۴۲❈
نعمت الله را چو می دیدم
شد یقینم که اوست محرم عشق
ورق عاشقی چو شد معلوم
این سخن بود فضل اعظم عشق
❈۴۳❈
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
کامنت ها