شهریار:طبعم از لعل تو آموخت درافشانیها ای رخت چشمه خورشید درخشانیها
❈۱❈
طبعم از لعل تو آموخت درافشانیها
ای رخت چشمه خورشید درخشانیها
سرو من صبح بهار است به طرف چمن آی
تا نسیمت بنوازد به گلافشانیها
❈۲❈
گر بدین جلوه به دریاچه اشکم تابی
چشم خورشید شود خیره ز رخشانیها
دیده در ساق چو گلبرگ تو لغزد که ندید
مخمل اینگونه به کاشانه کاشانیها
❈۳❈
دارم از زلف تو اسباب پریشانی جمع
ای سر زلف تو مجموع پریشانیها
رام دیوانه شدن آمده درشان پری
تو به جز رم نشناسی ز پریشانیها
❈۴❈
شهریارا به درش خاک نشین افلاکند
وین کواکب همه داغند به پیشانیها
کامنت ها