شهریار:مسافری که به رخ اشک حسرتم بدواند دلم تحمل بار فراق او نتواند
❈۱❈
مسافری که به رخ اشک حسرتم بدواند
دلم تحمل بار فراق او نتواند
در آتشم بنشاند چو باکسان بنشیند
کنار من ننشیند که آتشم بنشاند
❈۲❈
چه جوی خون که براند ز دیده دل شدگان را
چو ماه نوسفر من سمند ناز براند
به ماه من که رساند پیام من که ز هجران
به لب رسیده مرا جان خودی به من برساند
❈۳❈
بسوز سینه من بین که ساز قافیه پرداز
نوای نای گرهگیر دل شکسته نخواند
چه نالی ای دل خونین که آن شکوفه خندان
زبان مرغ حزین شکسته بال نداند
❈۴❈
دلم به سینه زند پر بدان هوا که نگارین
کتابتی بنوسید کبوتری بپراند
من آفتاب ولا جز غمام هیچ ندانم
مهی که خود همه دان است باید این همه داند
❈۵❈
بهر چمن که رسیدی بگو به ابر بهاری
که پیش پای تو اشکی به یاد من بفشاند
به وصل اگر نرهم شهریار از غم هجران
کجاست مرگ که ما را ز زندگی برهاند
کامنت ها