شاطرعباس صبوحی:بر سر مژگان یار من مزن انگشت آدم عاقل به نیشتر نزند مشت
❈۱❈
بر سر مژگان یار من مزن انگشت
آدم عاقل به نیشتر نزند مشت
پرده چو باد صبا ز روی تو برداشت
ریخت به خاک آبروی آتش زرتشت
❈۲❈
پیش لبت جان سپردم و به که گویم
بر لب آب حیات، تشنگیم کشت
پشت مرا اگر غمت شکست، عجب نیست
بار فراق تو، کوه را شکند پشت
❈۳❈
خون مرا چشم جادوی تو نمیریخت
از پی قتلم لبت به شیر زد انگشت
مغبچگان، پای از نشاط بکوبید
دختر رز میرود به حجلهٔ چرخشت
❈۴❈
کافر و مؤمن چو روی خوب تو بینند
آن به کلیسا و این به کعبه کند پشت
دشمن اگر میکُشد، به دوست توان گفت
با که توان گفت اینکه: دوست مرا کُشت؟
❈۵❈
آب حیاتش تراود از بن ناخن
آنکه لبت را نشان دهد به سر انگشت
کام، صبوحی نبرد از لب لعلت
تا که به خون جگر چو غنچه نیاغشت
کامنت ها