شیوا فرازمند:این رسمش نیست پنجرهها را میبندی که چه؟
❈۱❈
این رسمش نیست
پنجرهها را میبندی که چه؟
وقتی
گاهی به میهمانی کوه میآوری
❈۲❈
دریا را
گاهی آسمان را به زمین میدوزی...
تا فاصلهها را برنداریم
مزهٔ درد همین است...
❈۳❈
در من کودکیست که
چهل سال آزگار چلهنشین چشمهای توست...
من امپراتوری بادبادکها را
در نامخانوادگی تو زیستم
❈۴❈
و سرزمینم را
در قدمهای سربازان تو
دلیر شدم.
هیچکس نمیداند قایق آبهای آزاد،
❈۵❈
چشمهای توست
وقتی دریا را...
وقتی آسمان را...
اکنون خیابانهای سرزمین من
❈۶❈
برای لمس سفتی قدمهای سربازانت
منتظر است...
در من دو بال، روئیده
تا بین زمین و آسمان
❈۷❈
یا میان کوه ودریا
در لحظهٔ قدمهای تو
حاضر شوم...
این رسمش نیست
❈۸❈
چشمهایت را بستهای که چه؟!
کامنت ها