سهراب سپهری:آفتاب است و، بیابان چه فراخ! نیست در آن نه گیاه و نه درخت.
❈۱❈
آفتاب است و، بیابان چه فراخ!
نیست در آن نه گیاه و نه درخت.
غیر آوای غرابان، دیگر
بسته هر بانگی از این وادی رخت.
❈۲❈
در پس پردهٔی از گرد و غبار
نقطهٔی لرزد از دور سیاه:
چشم اگر پیش رود، میبیند
آدمی هست که میپوید راه.
❈۳❈
تنش از خستگی افتاده ز کار.
بر سر و رویش بنشسته غبار.
شده از تشنگیاش خشک گلو.
پای عریانش مجروح ز خار.
❈۴❈
هر قدم پیش رود، پای افق
چشم او بیند دریایی آب.
اندکی راه چو میپیماید
میکند فکر که میبیند خواب.
کامنت ها