سهراب سپهری:دنگ...، دنگ .... ساعت گیج زمان در شب عمر
❈۱❈
دنگ...، دنگ ....
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
❈۲❈
می شود نقش به دیوار رگ هستی من.
لحظه ام پر شده از لذت
یا به زنگار غمی آلوده است.
لیک چون باید این دم گذرد،
❈۳❈
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است.
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است.
❈۴❈
دنگ...، دنگ ....
لحظه ها می گذرد.
آنچه بگذشت ، نمی آید باز.
قصه ای هست که هرگز دیگر
❈۵❈
نتواند شد آغاز.
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سر زمان ماسیده است.
تند برمی خیزم
❈۶❈
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد ، آویزم،
آنچه می ماند از این جهد به جای :
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
❈۷❈
و آنچه بر پیکر او می ماند:
نقش انگشتانم.
دنگ...
فرصتی از کف رفت.
❈۸❈
قصه ای گشت تمام.
لحظه باید پی لحظه گذرد
تا که جان گیرد در فکر دوام،
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر،
❈۹❈
وا رهاینده از اندیشه من رشته حال
وز رهی دور و دراز
داده پیوندم با فکر زوال.
پرده ای می گذرد،
❈۱۰❈
پرده ای می آید:
می رود نقش پی نقش دگر،
رنگ می لغزد بر رنگ.
ساعت گیج زمان در شب عمر
❈۱۱❈
می زند پی در پی زنگ :
دنگ...، دنگ ....
دنگ...
کامنت ها