سهراب سپهری:دم غروب ، میان حضور خسته اشیا نگاه منتظری حجم وقت را می دید.
❈۱❈
دم غروب ، میان حضور خسته اشیا
نگاه منتظری حجم وقت را می دید.
و روی میز ، هیاهوی چند میوه نوبر
به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود.
❈۲❈
و بوی باغچه را ، باد، روی فرش فراغت
نثار حاشیه صاف زندگی می کرد.
و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
❈۳❈
و باد می زد خود را.
مسافر از اتوبوس
پیاده شد:
چه آسمان تمیزی!
❈۴❈
و امتداد خیابان غربت او را برد.
غروب بود.
صدای هوش گیاهان به گوش می آمد.
مسافر آمده بود
❈۵❈
و روی صندلی راحتی ، کنار چمن
نشسته بود:
دلم گرفته ،
دلم عجیب گرفته است.
❈۶❈
تمام راه به یک چیز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد.
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
چه دره های عجیبی !
❈۷❈
و اسب ، یادت هست ،
سپید بود
و مثل واژه پاکی ، سکوت سبز چمن وار را چرا می کرد.
و بعد، غربت رنگین قریه های سر راه.
❈۸❈
و بعد تونل ها ،
دلم گرفته ،
دلم عجیب گرفته است.
و هیچ چیز ،
نه این دقایق خوشبو،که روی شاخه نارنج می شود خاموش ،
نه این صداقت حرفی ، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،
نه این صداقت حرفی ، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،
❈۹❈
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند.
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
❈۱۰❈
شنیده خواهد شد.
نگاه مرد مسافر به روی زمین افتاد :
چه سیب های قشنگی !
حیات نشئه تنهایی است.
❈۱۱❈
و میزبان پرسید:
قشنگ یعنی چه؟
- قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال
و عشق ، تنها عشق
❈۱۲❈
ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس.
و عشق ، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد ،
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.
❈۱۳❈
- و نوشداری اندوه؟
- صدای خالص اکسیر می دهد این نوش.
و حال ، شب شده بود.
چراغ روشن بود.
❈۱۴❈
و چای می خوردند.
- چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی.
- چقدر هم تنها!
- خیال می کنم
❈۱۵❈
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی.
- دچار یعنی
- عاشق.
- و فکر کن که چه تنهاست
❈۱۶❈
اگر ماهی کوچک ، دچار آبی دریای بیکران باشد.
- چه فکر نازک غمناکی !
- و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست.
❈۱۷❈
- خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.
- نه ، وصل ممکن نیست ،
همیشه فاصله ای هست .
❈۱۸❈
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است.
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله ای هست.
دچار باید بود
❈۱۹❈
و گرنه زمزمه حیات میان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست.
❈۲۰❈
و عشق
صدای فاصله هاست.
صدای فاصله هایی که
- غرق ابهامند
❈۲۱❈
- نه ،
صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر.
همیشه عاشق تنهاست.
❈۲۲❈
و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست.
و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز.
و او و ثانیه ها روی نور می خوابند.
و او و ثانیه ها بهترین کتاب جهان را
❈۲۳❈
به آب می بخشند.
و خوب می دانند
که هیچ ماهی هرگز
هزار و یک گره رودخانه را نگشود.
❈۲۴❈
و نیمه شب ها ، با زورق قدیمی اشراق
در آب های هدایت روانه می گردند
و تا تجلی اعجاب پیش می رانند.
- هوای حرف تو آدم را
❈۲۵❈
عبور می دهد از کوچه باغ های حکایات
و در عروق چنین لحن
چه خون تازه محزونی!
حیاط روشن بود
❈۲۶❈
و باد می آمد
و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد.
اتاق خلوت پاکی است.
برای فکر ، چه ابعاد ساده ای دارد!
❈۲۷❈
دلم عجیب گرفته است.
خیال خواب ندارم.
کنار پنجره رفت
و روی صندلی نرم پارچه ای
❈۲۸❈
نشست :
هنوز در سفرم .
خیال می کنم
در آب های جهان قایقی است
❈۲۹❈
و من - مسافر قایق - هزار ها سال است
سرود زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم
و پیش می رانم.
❈۳۰❈
مرا سفر به کجا می برد؟
کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشت های نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
❈۳۱❈
کجاست جای رسیدن ، و پهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور ؟
❈۳۲❈
و در کدام بهار
درنگ خواهد کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
شراب باید خورد
❈۳۳❈
و در جوانی یک سایه راه باید رفت،
همین.
کجاست سمت حیات ؟
من از کدام طرف می رسم به یک هدهد؟
❈۳۴❈
و گوش کن ، که همین حرف در تمام سفر
همیشه پنجره خواب را بهم میزند.
چه چیز در همه راه زیر گوش تو می خواند؟
درست فکر کن
❈۳۵❈
کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز ؟
چه چیز در همه راه زیر گوش تو می خواند ؟
درست فکر کن
کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز؟
❈۳۶❈
چه چیز پلک ترا می فشرد،
چه وزن گرم دل انگیزی ؟
سفر دارز نبود:
عبور چلچله از حجم وقت کم می کرد.
❈۳۷❈
و در مصاحبه باد و شیروانی ها
اشاره ها به سر آغاز هوش بر میگشت.
در آن دقیقه که از ارتفاع تابستان
به جاجرود خروشان نگاه می کردی ،
❈۳۸❈
چه اتفاق افتاد
که خواب سبز تار سارها درو کردند ؟
و فصل ؟ فصل درو بود.
و با نشستن یک سار روی شاخه یک سرو
❈۳۹❈
کتاب فصل ورق خورد
و سطر اول این بود:
حیات ، غفلت رنگین یک دقیقه حوا است.
نگاه می کردی :
❈۴۰❈
میان گاو و چمن ذهن باد در جریان بود.
به یادگاری شاتوت روی پوست فصل
نگاه می کردی ،
حضور سبز قبایی میان شبدرها
❈۴۱❈
خراش صورت احساس را مرمت کرد.
ببین ، همیشه خراشی است روی صورت احساس.
همیشه چیزی ، انگار هوشیاری خواب ،
به نرمی قدم مرگ می رسد از پشت
❈۴۲❈
و روی شانه ما دست می گذارد
و ما حرارت انگشت های روشن او را
بسان سم گوارایی
کنار حادثه سر می کشیم.
❈۴۳❈
و نیز، یادت هست،
و روی ترعه آرام ؟
در آن مجادله زنگدار آب و زمین
که وقت از پس منشور دیده می شد
❈۴۴❈
تکان قایق ، ذهن ترا تکانی داد:
غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست .
همیشه با نفس تازه راه باید رفت
و فوت باید کرد
❈۴۵❈
که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ.
کجاست سنگ رنوس ؟
من از مجاورت یک درخت می آیم
که روی پوست ان دست های ساده غربت اثر گذاشته بود :
❈۴۶❈
به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی.
شراب را بدهید
شتاب باید کرد:
من از سیاحت در یک حماسه می آیم
❈۴۷❈
و مثل آب
تمام قصه سهراب و نوشدارو را
روانم.
سفر مرا به باغ در چند سالگی ام برد
❈۴۸❈
و ایستادم تا
دلم قرار بگیرد،
صدای پرپری آمد
و در که باز شد
❈۴۹❈
من از هجوم حقیقت به خاک افتادم.
و بار دگر ، در زیر آسمان مزامیر،
در آن سفر که لب رودخانه بابل
به هوش آمدم،
❈۵۰❈
نوای بربط خاموش بود
و خوب گوش که دادم ، صدای گریه می آمد
و چند بربط بی تاب
به شاخه های تر بید تاب می خوردند.
❈۵۱❈
و در مسیر سفر راهبان پاک مسیحی
به سمت پرده خاموش ارمیای نبی
اشاره می کردند.
و من بلند بلند
❈۵۲❈
کتاب جامعه می خواندم.
و چند زارع لبنانی
که زیر سدر کهن سالی
نشسته بودند
❈۵۳❈
مرکبات درختان خویش را در ذهن
شماره می کردند.
کنار راه سفر کودکان کور عراقی
به خط لوح حمورابی
❈۵۴❈
نگاه می کردند.
و در مسیر سفر روزنامه های جهان را
مرور می کردم.
سفر پر از سیلان بود.
❈۵۵❈
و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
گرفته بود و سیاه
و بوی روغن می داد.
و روی خاک سفر شیشه های خالی مشروب ،
❈۵۶❈
شیارهای غریزه، و سایه های مجال
کنار هم بودند.
میان راه سفر، از سرای مسلولین
صدای سرفه می آمد.
❈۵۷❈
زنان فاحشه در آسمان آبی شهر
شیار روشن جت ها را
نگاه می کردند
و کودکان پی پرپرچه ها روان بودند،
❈۵۸❈
سپورهای خیابان سرود می خواندند
و شاعران بزرگ
به برگ های مهاجر نماز می بردند.
و راه دور سفر ، از میان آدم و آهن
❈۵۹❈
به سمت جوهر پنهان زندگی می رفت،
به غربت تر یک جوی می پیوست،
به برق ساکت یک فلس،
به آشنایی یک لحن،
❈۶۰❈
به بیکرانی یک رنگ.
سفر مرا به زمین های استوایی برد.
و زیر سایه آن بانیان سبز تنومند
چه خوب یادم هست
❈۶۱❈
عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:
وسیع باش،و تنها، و سر به زیر،و سخت.
من از مصاحبت آفتاب می آیم،
کجاست سایه؟
❈۶۲❈
ولی هنوز قدم گیج انشعاب بهار است
و بوی چیدن از دست باد می آید
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
و به حال بیهوشی است.
❈۶۳❈
در این کشاکش رنگین، کسی چه می داند
که سنگ عزلت من در کدام نقطه فصل است.
هنوز جنگل ، ابعاد بی شمار خودش را
نمی شناسد.
❈۶۴❈
هنوز برگ
سوار حرف اول باد است.
هنوز انسان چیزی به آب می گوید
و در ضمیر چمن جوی یک مجادله جاری است
❈۶۵❈
و در مدار درخت
طنین بال کبوتر، حضور مبهم رفتار آدمی زاد است.
صدای همهمه می آید.
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم.
❈۶۶❈
و رودهای جهان رمز پاک محو شدن را
به من می آموزند،
فقط به من.
و من مفسر گنجشک های دره گنگم
❈۶۷❈
وگوشواره عرفان نشان تبت را
برای گوش بی آذین دختران بنارس
کنار جاده سرنات شرح داده ام.
به دوش من بگذار ای سرود صبح ودا ها
❈۶۸❈
تمام وزن طراوت را
که من
دچار گرمی گفتارم.
و ای تمام درختان زینت خاک فلسطین
❈۶۹❈
وفور سایه خود را به من خطاب کنید،
به این مسافر تنها،که از سیاحت اطراف طور می آید
و از حرارت تکلیم در تب و تاب است.
ولی مکالمه ، یک روز ، محو خواهد شد
❈۷۰❈
و شاهراه هوا را
شکوه شاه پرکهای انتشار حواس
سپید خواهد کرد
برای این غم موزون چه شعرها که سرودند!
❈۷۱❈
ولی هنوز کسی ایستاده زیر درخت.
ولی هنوز سواری است پشت باره شهر
که وزن خواب خوش فتح قادسیه
به دوش پلک تر اوست.
❈۷۲❈
هنوز شیهه اسبان بی شکیب مغول ها
بلند می شود از خلوت مزارع ینجه.
هنوز تاجز یزدی ، کنار جاده ادویه
به بوی امتعه هند می رود از هوش.
❈۷۳❈
و در کرانه هامون، هنوز می شنوی :
- بدی تمام زمین را فرا گرفت.
- هزار سال گذشت،
- صدای آب تنی کردنی به گوش نیامد
❈۷۴❈
و عکس پیکر دوشیزه ای در آب نیفتاد.
و نیمه راه سفر، روی ساحل جمنا
نشسته بودم
و عکس تاج محل را در آب
❈۷۵❈
نگاه می کردم:
دوام مرمری لحظه های اکسیری
و پیشرفتگی حجم زندگی در مرگ.
ببین، دو بال بزرگ
❈۷۶❈
به سمت حاشیه روح آب در سفرند.
جرقه های عجیبی است در مجاورت دست.
بیا، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است:
❈۷۷❈
حیات ضربه آرامی است
به تخته سنگ مگار
و در مسیر سفر مرغ های باغ نشاط
غبار تجربه را از نگاه من شستند،
❈۷۸❈
به من سلامت یک سرو را نشان دادند.
و من عبادت احساس را،
و به پاس روشنی حال،
کنار تال نشستم، و گرم زمزمه کردم.
❈۷۹❈
عبور باید کرد
و هم نورد افق های دور باید شد
و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد.
عبور باید کرد
❈۸۰❈
و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد.
من از کنار تغزل عبور می کردم
و موسم برکت بود و زیر پای من ارقام شن لگد می شد.
زنی شنید،
❈۸۱❈
کنار پنجره آمد، نگاه کرد به فصل.
در ابتدای خودش بود
و دست بدوی او شبنم دقایق را
به نرمی از تن احساس مرگ برمی چید.
❈۸۲❈
من ایستادم.
و آفتاب تغزل بلند بود
و من مواظب تبخیر خوابها بودم
و ضربه های گیاهی عجیب را به تن ذهن
❈۸۳❈
شماره می کردم:
خیال می کردیم
بدون حاشیه هستیم.
خیال می کردیم
❈۸۴❈
بدون حاشیه هستیم.
خیال می کردیم
میان متن اساطیری تشنج ریباس
شناوریم
❈۸۵❈
و چند ثانیه غفلت، حضور هستی ماست.
در ابتدای خطیر گیاه ها بودیم
که چشم زن به من افتاد:
صدای پای تو آمد، خیال کردم باد
❈۸۶❈
عبور می کند از روی پرده های قدیمی.
صدای پای ترا در حوالی اشیا
شنیده بودم.
- کجاست جشن خطوط؟
❈۸۷❈
- نگاه کن به تموج ، به انتشار تن من.
- من از کدام طرف می رسم به سطح بزرگ؟
- و امتداد مرا تا مساحت تر لیوان
پر از سوح عطش کن.
❈۸۸❈
- کجا حیات به اندازه شکستن یک ظرف
دقیق خواهد شد
و راز رشد پنیرک را
حرارت دهن اسب ذوب خواهد کرد؟
❈۸۹❈
- و در تراکم زیبای دست ها، یک روز،
صدای چیدن یک خوشه را به گوش شنیدیم.
- ودر کدام زمین بود
که روی هیچ نشستیم
❈۹۰❈
و در حرارت یک سیب دست و رو شستیم؟
- جرقه های محال از وجود بر می خاست.
- کجا هراس تماشا لطیف خواهد شد
و نا پدیدتر از راه یک پرنده به مرگ؟
❈۹۱❈
- و در مکالمه جسم ها مسیر سپیدار
چقدر روشن بود !
- کدام راه مرا می برد به باغ فواصل؟
عبور باید کرد .
❈۹۲❈
صدای باد می آید، عبور باید کرد.
و من مسافرم ، ای بادهای همواره!
مرا به وسعت تشکیل برگ ها ببرید.
مرا به کودکی شور آب ها برسانید.
❈۹۳❈
و کفش های مرا تا تکامل تن انگور
پر از تحرک زیبایی خضوع کنید.
دقیقه های مرا تا کبوتران مکرر
در آسمان سپید غریزه اوج دهید.
❈۹۴❈
و اتفاق وجود مرا کنار درخت
بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک.
و در تنفس تنهایی
دریچه های شعور مرا بهم بزنید.
❈۹۵❈
روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید.
حضور هیچ ملایم را
به من نشان بدهید.
❈۹۶❈
بابل، بهار ۱۳۴۵
کامنت ها