سهراب سپهری:مرداب اتاقم کدر شده بود و من زمزمه خون را در رگهایم میشنیدم.
❈۱❈
مرداب اتاقم کدر شده بود
و من زمزمه خون را در رگهایم میشنیدم.
زندگیام در تاریکی ژرفی میگذشت.
این تاریکی، طرح وجودم را روشن میکرد.
❈۲❈
در باز شد
و او با فانوسش به درون وزید.
زیبایی رها شدهٔی بود
و من دیده به راهش بودم:
❈۳❈
رویای بیشکل زندگیام بود.
عطری در چشمم زمزمه کرد.
رگهایم از تپش افتاد.
همه رشتههایی که مرا به من نشان میداد
❈۴❈
در شعله فانوسش سوخت:
زمان در من نمیگذشت.
شور برهنهٔی بودم.
او فانوسش را به فضا آویخت.
❈۵❈
مرا در روشنها میجست.
تار و پود اتاقم را پیمود
و به من ره نیافت.
نسیمی شعله فانوس را نوشید.
❈۶❈
وزشی میگذشت
و من در طرحی جا میگرفتم،
در تاریکی ژرف اتاقم پیدا میشدم.
پیدا، برای که؟
❈۷❈
او دیگر نبود.
آیا با روح تاریک اتاق آمیخت؟
عطری در گرمی رگهایم جابهجا میشد.
حس کردم با هستی گمشدهاش مرا مینگرد
❈۸❈
و من چه بیهوده مکان را میکاوم:
آنی گم شده بود.
کامنت ها