سیاوش کسرایی:چو آن یغماگر از ره آمد و بنشست ببرد از چشمهای شمعدان سو را
❈۱❈
چو آن یغماگر از ره آمد و بنشست
ببرد از چشمهای شمعدان سو را
پریشان کرد در شب دود گیسو را
گرفته چنگ افسون را ساز را در دست
❈۲❈
چو از راه آمد و بنشست
نوا درتارهای چنگ خود انداخت
دگرگون پرده ها پرداخت
هزاران تار جان بگسست
❈۳❈
سبو را بر لبان عاشقان بشکست
وفا را درنگاه فتنه گر گم کرد
طمع در بردن دلهای مردم کرد
چو او بازآمد و بنشست
❈۴❈
کامنت ها