سیاوش کسرایی: او بند باز بود و اندر تمام شهر بدین پیشه
❈۱❈
او بند باز بود
و اندر تمام شهر بدین پیشه
او یکه تاز بود
آرام چون پلنگ
❈۲❈
آزاد چون نسیم
در آسمان چشم تماشاگران خویش
می گسترید نقش
می آفریدبیم
❈۳❈
همچون عقاب قله نشین بلند رای
بر بند می نشست
آنگاه با هزار فسون هراس خیز
بر حاضران نفس را
❈۴❈
در سینه می شکست
در زیر آسمان
سرمایه ای نداشت به جز جان و ریسمان
لیکن چه جان که بود سراپا خراب دل
❈۵❈
دل پای بند مهری بی پا و جان گسل
افسوس بر پلنگ که مهتابش عاقیت
از صخره می کشاند بر دره هلاک
اندوه بر عقاب که او را شکار خرد
❈۶❈
از قله های سر به فلک می کشد به خاک
یک روز روی بند
در جست و خیز بود
بر رهگذار زندگی ومرگ و نام و ننگ
❈۷❈
با سرنوشت خویشتن اندر ستیز بود
دختر میان مردم دیگر نشسته بود
یک چشمه مانده بود
آغوش ها گشود و به یم پای ایستاد
❈۸❈
سر را بلند کرد و به سوی ستارگان
با دست بوسه داد
فواره زد غریو تماشاگران او
صد پاره شد سکوت بلورین جایگاه
❈۹❈
خم گشت تا ستایش فتح غرور را
در چشم هایی دختر زیبا کند نگاه
لغزید روی بند
افتاد از طناب
❈۱۰❈
افسوس برپلنگ
اندوه بر عقاب
کامنت ها