سیاوش کسرایی:هان ای شب خارایی سنگ صبورم شو
❈۱❈
هان ای شب خارایی
سنگ صبورم شو
و در گرد آتش پژمرده ام بهل
ای هاله نیلی فام
❈۲❈
تا بگویمت
آنچه را که دیگر نمی توانمش نهفت
بختم کوتاه ماند
و دستم از آن کوتاهتر
❈۳❈
و تلاشها همه آواره شدند
منم و بالاپوش سرما
بر گرده ام
و گرسنگی یادگار ماندگار
❈۴❈
در روحم
و هزاران یاد دیگر
که رستاخیز وحشت انگیزشان
در پهنه جان من است
❈۵❈
کجایید ای واژه های گرمی بخ ش
که انگشتان یخ زده نمی یابدتان
نه گل نیم باز تبسمی
و نه سوسوی مهرباانی فانوس چشمی
❈۶❈
چهره ها در تاریکی است
گر محبتی وام کنم
به تخم مرغی خواهمش فروخت
کجا بیضه می گذارید ؟
❈۷❈
ای کلاغان دراز عمر
که دستبرد به آشیانه شما را
حافظ نسلی میرنده کنم
و چه بایدم کرد ؟
❈۸❈
چون کفشهای بیکاری
در هیچ پینه دوزی قابل تعمیر نیست
و از بلیت بخت آزمایی هم
آن که می خرد انتظار برد تواند داشت
❈۹❈
گیرم که چشم دریده دریچه را
به روزنامه گرفتم
چگونه چشم از روزنامه برگیرم ؟
و این خبر را عاقبت
❈۱۰❈
در کدام روزنامه خواهند نوشت
که روزانه مردی را روزنامه
می کشد ؟
تو را شایسته چنان است که
❈۱۱❈
پرستار زیست نورس
در سیاره های آسمان باشی
نه قصاب کودکان سیاه و زرد
در قلب گرم زمین
❈۱۲❈
باری چنان شد که مردمان
پی سواد و سود خویش گرفتند
آری چنان شد که حتی برادران
و چون ما برادران را
❈۱۳❈
روزی خواهی و روزی خواری
جدا می کرد
گفتیم
چه جای تاسف برادری برجاست
❈۱۴❈
و اینک که زنده مانده ام
تا جنگ برادران را مشاده گر باشم
و پاشیدگی دماوند استحکام را
ببینم
❈۱۵❈
ای دیوارهای بلند واقعیت
ای آینه های درهم افتاده راستی
بگویید که آواز آرزو را
من چگونه تحمل کنم به تن ؟
❈۱۶❈
تیغ برکش ای فریاد ورجاوند
که هنگام هنگامه هاست
ورنه دیوها
افسانه های زیبا را تسخیر می کنند
❈۱۷❈
و شاعران
در گذرگاه ها به تصنیف فروشی
آواز می دهند
و مسیحادمان
❈۱۸❈
به مرده شویی خواهند نشست
آری بانگ برادر ای فریاد
که سرنوشت پاکی و نا پاکی این خاک بذر کشته
با توست
❈۱۹❈
پرنده نور
در کدام مشت بسته زندانی است ؟
و فلز آفتاب
در خون چه کسان زنگ می خورد ؟
❈۲۰❈
طلوع کن ای خورشید سیاه خشم
و ما را
در زیر چتر دردمندی خویش
فراهم آر
❈۲۱❈
دست و بخت کوتاه مانده
و دهانها
با بوسه سرد قفل همدم است
رها کنیم چشمانمان را
❈۲۲❈
در سراییدن سرود اشک
که با شکوه است
حماسه برگزاری اشکریزان مردمی خاموش
در معبر فاتحین
❈۲۳❈
و جدایی را نقبی دیگر بزنیم
به سوی سر انگشتان کورمال رفاقت
چه ای آشنایی تپشها
نطفه قیام در شماست
❈۲۴❈
و افسوس که درگورستان قدیمی شعر
خفته است
زیبا زنی که عشق نام داشت
آری در گورستان قدیمی
❈۲۵❈
زنی بکره خفته است
که نتانست
دختری برای عشق ورزیدن
بیاورد
❈۲۶❈
ورنه
ما همه آغوش بودیم سراپا
و زیبایی
در چشمه اندوه تن می شوید و اینجا
❈۲۷❈
پیراهنش
دستمالی دستان نامجرب و بی حیاست
ای بیداری شکوفه ها
صبح را در آستانه
❈۲۸❈
منتظر مگذارید
ای کبوتران سپید بال پیام
باور کنید که لبهای آدمی
هنوز پاکترین آشیانه هاست
❈۲۹❈
به کدام اشک تراش شادی دادیم ؟
که از الماس
گرانبها تر نیامد
و کدامین یاقوت
❈۳۰❈
از خون ما صورت نبسته بود ؟
کجاست چهچهه بلبلان عاشق ؟
خوشایند سرخ گل مغموم درون سینه ها ؟
ای شاخه های بی ثمر
❈۳۱❈
ای زنان و ای دختران شهر
کو میوه ای که ترانهای بدان رنگین گردد ؟
کو معجزه رسالتی در اثبات سلطنت مهر ؟
کو انگیزه های شیرینی تان
❈۳۲❈
در نقره کتیبه محبت بر سینه بیستونها
ای خداوند دلخواه
کو لالای مادرانه تان
بر گهواره های بی تکان دوستی ؟
❈۳۳❈
و شما ای آفریدگاران بی اعتنا
ای هنروران مهتاب زده
کاش که جلادی تان با من بود
کاش
❈۳۴❈
تا با تبرم از پیکرتان
گلهای شادی و عشق می تراشیدم
از شما
که دیده ام از زخم و زحمت
❈۳۵❈
بر میگیرید
و چشم به بخور افیون می شویید
اگر بناگاه
دستی دریچه کوب
❈۳۶❈
خواب نیم شبی تان را آشفته کرده است
می دانید
که در این یلدهای بی روزن
قلبم با من چه می کند
❈۳۷❈
هی شاعر
گرد آورده هایت را از کوی و برزن
به سبد کردی و در بازار خود فروشان
به تخسینی فروختی
❈۳۸❈
و آنگاه شادمانه در تخت آفرین لمیده ای ؟
بی خبر که شنوندگان
مسحور وزنهای دل انگیز
مفتون واژه های هوش ربا
❈۳۹❈
در کوچه های بن بسته فقر
دربه در ایتاده اند ؟
با من بگو
با من نجوا بگو
❈۴۰❈
که وقتی چکامه هایت پایان گرفت
که وقتی از دالان ستابش فریفتگانت
عبور کردی
کدام دست به فرمان شعر تو
❈۴۱❈
گرد از رخسارتفنگ شکاری اش زدود
کدام دل
در کمین خطر نشست
یا آخر کدام پا
❈۴۲❈
جسورانه راه خانه معشوق را گرفت ؟
ای شاعران
ایا نیمه شبان دستی
دریچه خانه مشا را می کوبد ؟
❈۴۳❈
از مرز کهنگی می گذری
هشدار
که قرن تازه ای
به زیر پایت کشیده می شود
❈۴۴❈
دگرگونی
با کوره گداخته اش درغلیان
شکافته لب و دهانه گشوده
چشم بر تو دارد
❈۴۵❈
خانه ذهن را
از قالب ها بپرداز
و شکل گرفته ها را
فرو ریز
❈۴۶❈
تا سبکبار تر بگذری
یکسر تمام شب را
جار می زنند
که آفتاب برآمد
❈۴۷❈
و آنگاه
خورشیدی را که با گل پخته
ساخته
و بر بام مغرب آویخته اند
❈۴۸❈
می نمایانند
تا نمازگزاران مهر
قبله روشنی را فراموش کنند
ککل خورشیدشان به چنگ آر
❈۴۹❈
و به یک سیلی
لعاب از رخساره اش بریز
چه ما به کهکشان می رویم
که مادر خورشیدهاست
❈۵۰❈
و فرزند آرزو
همواره از انسان بلند قامت تر است
بیا که با سادهترین توافق
ایم که سرد است و آتشی باید
❈۵۱❈
این شقایق کوهستانهامان را دوست داریم
یا هر چه تو بگویی از این دست
بیگانگی را باطل کنیم
و همراهی را
❈۵۲❈
تا آخرین پله براییم
که در آن سوی مرز امروز
انسان بر ایندها
کودکی است نو تولد
❈۵۳❈
که نخستین کلماتش
اولین سنگهای بنای جهانی است که
صد ساله فردا را بر دوش می کشد
تو بیا ای زمینه بکر
❈۵۴❈
ای معصومیت که آینه دار ستارگانی
چه بسیار از ما
که ماهی بر کنار افتاده ای هستیم
جستنی به امید رهایی
❈۵۵❈
به خاکمان نشانده
ای رهگذر
به خشونت نوک پایی
دوباره
❈۵۶❈
دریایی به ما بخش
لذت عبور از میان کوهه های موج
رقص گردابها
زمزمه هماهنگ تلاش در کرانه ها
❈۵۷❈
خواب ما لبریز از دریاست
گذرنده خشونتی
در هیاهوها مگرد
ای مومن
❈۵۸❈
که معجزه پیامبر عصر ما
خاموشی است و کار
و من این رسول را
بیرون از دروازه تاریک قصه ها
❈۵۹❈
دیده ام
در غروبی که
برف از بام کاروانسرایی می روفت
هنگامی که
❈۶۰❈
میکروسکوپی را به جستجویی میزان می کرد
و آخرین بار
در تصویر یک روزنامه
که با همراهان بسته دل خسته
❈۶۱❈
به اسارت می رفت
نه صلای اذانی
و نه صلیب نشانه ای
ایه هاشان
❈۶۲❈
تراش سنگها
خم آهنگها
و پیوند زمین و آسمانهاست
به پیرامونت بنگر
❈۶۳❈
ایا همسایه خاموشت را می شناسی ؟
یا پیامبری کن ای فشرده لب
یا به سخن خدایی کن
و به شلاق و نوازشی توام
❈۶۴❈
در جلگه سرسبز ترانه ها
قومی دیگر بیافرین
که گردباد سهمگینی در افق
بال گرفته است
❈۶۵❈
و این نه خواب است و نه رویا
که من
پیشروی هجوم بی آوازش را
چون شعله ای نامریی
❈۶۶❈
در برگ کاغذ
درتن زمانه می بینم
که من
صدای فرو رفتن دندان موریانه اش را
❈۶۷❈
در گوشت شعر و اندیشه
می شنوم
آری می جوند و پیش می ایند
آسمانمان را
❈۶۸❈
خونمان را
وجرئتمان را
و تنها
هراس بی هنگام چشم پرندگان
❈۶۹❈
گواه من است
و شاید
فریاد کودکان در گهواره ها هم
از گزند این دندانهاست
❈۷۰❈
باورم دار ای عاشق
و فاصله دو دیدار را کوتاه کن
کوتاهتر
تا زندگی سراسر
❈۷۱❈
دیداری باشد و وهده گاهی واحد
از حبسگاه تارهای تنیده پروازی
ای پروانه ابریشم
که سبزینه های جان من
❈۷۲❈
برگهای توت نورسته توست
بند بند مفاصل اشیا
می گسلند
زمین کش می اید و به هم پیچد
❈۷۳❈
شیر
درپستان علف زده تپه ها
گره می خورد
درختان
❈۷۴❈
در کشکش باد گیسو می کنند
از جدارها ناله بر می خیزد
و آب در غلیاناست
اینک خانه من
❈۷۵❈
چشم انتظار و مهیاست
بر دریچه باز
بادام بن به شکوفه نشسته
و پرده ها
❈۷۶❈
سایبان گهواره خالی است
متولد شو فرزندم
که قرن زیر پای تو گسترده است
باز آ به کوسهتان ای سمند خسته
❈۷۷❈
که تاب ابریشم یال تو
هنوز
دستاویز جسارتهاست
بی تو صخره سنگی است
❈۷۸❈
و با تو
صخره سنگری
بی تو
صحرا بزرگواری بی فرزند است
❈۷۹❈
باز آ
که قبیله پرزاد و ولد رنج
از تنگه تنگ می گذرد
بازآ
❈۸۰❈
دلتنگی اگر هست
بیابانی و آهنگی
و به هنگام زوال
مرگ سمندان بر ستیغ ها
❈۸۱❈
شایسته تر ای بی حوصلگی با خطر آشتی کن
با خود آشتی کن
چه تو در دوستداشتن خطا نکردی
چندان که دردوست گرفتن
❈۸۲❈
آن کهبر سر بازار قطعه قطعه شد
گر چه یاورانی چند داشت
به خویشتن باوری نداشت
بیهوده به شهر آمده بود
❈۸۳❈
به مهمانی می رفت
نه میدان
عشوه می داد نه عشق
وعده می کرد و دیدار نداشت
❈۸۴❈
گلفروشی می کرد
در راسته گدایان و گزمه ها
و امانش ندادند
چه در مصاف راهزنان
❈۸۵❈
سلاحی بر نداشت
و بدین دم سرد نیز بر نخواهد خاست
چه بازماندگان سببی اش که با شهرتش پیوند داشتند
به ختم و ترحیمش نشستند
❈۸۶❈
و بر مزارش
سنگی سنگین نهادند
و با یادبودش در گوشه کنار
مزد افتخار گرفتند
❈۸۷❈
ولی اینک که
از قامت نانها کاسته می شود
و بر قیمت آنها افزوده
و فقر از بی خوابی
❈۸۸❈
نیمه شبان به کوی و برزن
پرسه می زند
و اینک که دسته گل ستایش از شهرداری ها
کودکی رها شده
❈۸۹❈
در هر پس کوچه است
اینک که
به ستوه آمدگی
خودکشی می کند
❈۹۰❈
و آوارگی
در ستون گمشدگان نام می نویسد
اینک که یک چتول ودکا
دردکه ای مسکنت بار
❈۹۱❈
تاریخ چند هزار ساله ای را از خاطر می شوید
اینک که عشق
گل خشکیده ای در میان دو صفحه فولادی است
و حتی برای من
❈۹۲❈
عطری است در خیال
اینک که برای شرکت در شب نشینی ها هم
باید گواهی عدم سو پیشینه به دست داشت
اینک که دیروز در خدمت امروز
❈۹۳❈
مقاطعخ کاری می کند
ای ریشه نامیرا
در باغچه جان گل کن
ای سیا علف از گلیم زندگی ز بر ما بروی
❈۹۴❈
که مرا با تو پیوندهاست
چه من
گرگ زخمدار پی شده ام
که زخم تنم را
❈۹۵❈
به زبان درمان خواهم کرد
اما در روحم
گلوله هاست
با زوزه من
❈۹۶❈
مژده ای نیست
با زوزه من یاسی نیست
من با جراحت جان خویش هشدار می دهم
ای در کنارم آرمیده
❈۹۷❈
آن دم که آشیانه پر تیغ آفتاب
از شاخه های کوتاه
فرو افتاد
بیگانه مرد آتشباره ای بر کف
❈۹۸❈
در جنگل ورود کرد
و سایه اش درتاریکی وسعت گرفت
گر بخسبی
فردایی نخواهی داشت
❈۹۹❈
و ظلمت زندانی ابدی خواهد بود
دردا
گه زوزه ام
تو را و دشمن را یکجا راهنماست
❈۱۰۰❈
چه او دیگر
زبان گرگ را می شناسد
ای در کنام نشسته
گفتار دیگری
❈۱۰۱❈
کامنت ها