سیاوش کسرایی: برخاست از برابرم و ایستاد دلگیر و ملتهب
❈۱❈
برخاست از برابرم و ایستاد
دلگیر و ملتهب
لختی چو دود و شعله به آیینه تکیه داد
دیگر بر او فضای تنی خسته تنگ بود
❈۲❈
من سنگ سخت بودم و او آب و رنگ بود
بگذشت از میان اتاقم شتابناک
بی سایه ای به خاک
در آستان در
❈۳❈
یک لحظه ایستاد و نگاه نوازشش
روی کتابهای من و شعرهای من
بر روی میز و قالی و گلدان و پرده ها
افسرده پرسه زد
❈۴❈
آنگاه بی صدا
از پله ها گذشت و ز دالان عبور کرد
صد شمع صد چراغ از این خانه دور کرد
سر کردم از دریچه و در کوچه دیدمش
❈۵❈
انبان یادهای من افکنده روی دمش
می رفت چون نسیمی و بر رهگذار او
در شام سرخ پوش
پاییزم برگ سوخته می ریخت در هوا
❈۶❈
بستم دریچه را دل آزرده تر ز پیش
تار سپید موی نهفتم ز اینه
کامنت ها