سیاوش کسرایی:من از مراسم تدفین خویش می ایم که تا نظاره کنم رونق تولد خویش
❈۱❈
من از مراسم تدفین خویش می ایم
که تا نظاره کنم رونق تولد خویش
کنار راه مرا یافتند خاک آلود درون دست چپم آفتابگردانی
میان کتفم یک خنجر مرصع بود
❈۲❈
و خون گرم مرا در پیاده رو شب پیش
به هم در آمده با شاش عابران یک جا
نهال های جوان جرعه جرعه نوشیدند
نهالهای کنار پیاده رو اما
❈۳❈
تمام شب نظری سوی من نیاوردند
شدند شاپرکان شگرف اندیشه
ز بیشه های خیالم رها و آواره
کجا دوباره فراهم شوند و گرد ایند
❈۴❈
بهارهای بن خاک خفته می دانند
تمام شب به زمین ماندم و به ره نگران
و از فراز پریشیده موی من در باد
شب شتابگری همچو اسب مست گریخت
❈۵❈
شکافت پهلوی دیوار قرن و قلعه قرن
چو موم در بر آتش به خاک راه چکید
میان پنجه غولی که سر کشید از خاک
قد بلند عروس زمان عروسک شد
❈۶❈
همه مشایعت مرده را پذیرفتند
که بود در دل تابوت رازی از همگان
هزار چهره وحشت هزار گونه درد
به سوگ من چه گروهی فراهم آمده بود
❈۷❈
نگاه کردم و دیدم که قفلهای گران
دریچ های گه را به چشمشان بسته است
دهان به ندبه ولی در دهان هیچ کدام
و پا به زیر بدنها چو چرخ می چرخید
❈۸❈
و دستهای ورم آوریده همچو دو چشم
به هر طرف پی چیزی نجسته می پویید
به چهره ها همه تشویش ز آسمانها بود
زمین تو گویی از سقف خویش می ترسید
❈۹❈
ولی توقف و گرما و تشنگی می کشت
چه رفته بود ندانم که در تمامی شهر
به جای سبز درختان چراغ قرمز بود
به زیر دیده خورشید نیمروزی مرگ
❈۱۰❈
کشنده بود به تابوت تنگ و راه دراز
زبان به شکوه گشودم که صحن گورستان
چو جنگل تنکی از درخت آهن بود
دلم به سینه چو یک دارکوب سرگردان
❈۱۱❈
به هر درخت
درخت خاطره نوک با وداع می کوبید
مرا به خاک نهادند همچو دانه سبز
بود که دایه مرگم دوباره بار دهد
❈۱۲❈
چو ترمه و کفن از روی من کنار زدند
به جای کالبد من زبان مردم بود
زمانه ای است چو افسانه ها شگفت آلود
که عمر مرگ چو عمر حیات کوتاه است
❈۱۳❈
به گرد من همه کودکان همبازی
پی گرفتن پروانه ها شتابانند
و من چو بیشه معصوم شاپرک خاموش
به نوک خنجری کنون درون باغچه ام
❈۱۴❈
به کار کشتن یک آفتاب گردانم
کامنت ها