صوفی محمد هروی:خادمه برخاست به چشم پر آب رفت به سوی بت عالی جناب
❈۱❈
خادمه برخاست به چشم پر آب
رفت به سوی بت عالی جناب
عرضه احوال جوان کرد باز
آن سخنان جمله بیان کرد باز
❈۲❈
گفت بترس از فلک بی وزیر
عاشق سودا زده را دست گیر
سرمکش از عاشق درویش خود
از کرم او را بنشان پیش خود
❈۳❈
تا رخ زیبای تو بیند عیان
تازه شود در تن او خسته جان
ورنه زمانی ز برای خدا
همچو مه از دور به او رخ نما
❈۴❈
گفت به آن خادمه پر ز مهر
سرو سهی قامت خورشید چهر
من بنمایم خم ابروی خویش
لیک ورا ره ندهم سوی خویش
❈۵❈
گوی سلامی ز من او را نهان
تا که شود جان و دلش شادمان
کامنت ها