صوفی محمد هروی:خادمه بگشاد زبان پیش یار کرد عیان قصه آن دلفگار
❈۱❈
خادمه بگشاد زبان پیش یار
کرد عیان قصه آن دلفگار
زاری او را به مناجات گفت
آنچه طلب کرد به حاجات گفت
❈۲❈
سوخت دلم گفت ز درد دلش
قصه پیش آمده بس مشکلش
سر مکش از بهر خدا زان فقیر
این سخن از خادم خود در پذیر
❈۳❈
گفت ایا خادمه مهربان
راست بگو من چه کنم این زمان
گرچه برو زار بباید گریست
از من ایا خادمه تقصیر چیست
❈۴❈
از تو شنودم بنمودی جمال
نیست ورا ذره تاب وصال
من چه کنم خادمه، دیگر خموش
هر چه شنودی و بدیدی بپوش
❈۵❈
هست مرا ترس رقیب این زمان
گر بمرد گو بمر آن نوجوان
کامنت ها