صوفی محمد هروی:این سخنان خادمه چون باز گفت چهره او چو گل احمر شکفت
❈۱❈
این سخنان خادمه چون باز گفت
چهره او چو گل احمر شکفت
خادمه را خواست بسی عذر، نیک
او به تمنای رخ یار لیک
❈۲❈
روی نهاد او به کف پای این
شاد شد او زین خبر نازنین
گفت ایا سرو قد نوجوان
از من دلداده سلامی بخوان
❈۳❈
بنده نوازی کنیم بی عدد
گر بکنی شاد دلم را ز خود
منت و صد شکر تو بر جان من
ای بت شیرین لب خندان من
❈۴❈
ای لب تو آرزوی جان مرا
چاک کنم در غم تو جامه را
گرچه مرا سوخت غمت همچو عود
هجر به امید تو آسان نمود
❈۵❈
هر چه به یاد تو مرا آن خوش است
گر همه آن دوزخ پر آتش است
درد تو بهتر ز دوایی دگر
نیست مرا جز تو هوایی دگر
❈۶❈
عشق تو خوشتر ز همه کاینات
لعل تو سرچشمه آب حیات
ای بت عیار به من رخ نما
من به امید تو کشیدم بلا
❈۷❈
نیست مرا طاقت صبر و قرار
باز رهان زودترم ز انتظار
صبر من و مهر تو شد ناپدید
عشق چنین در همه عالم که دید
❈۸❈
خادمه بر گوی دگر بار تو
این سخنانم بر دلدار تو
کامنت ها