صوفی محمد هروی:خادمه خندان و دل شادمان آمد و بنشست به پیش جوان
❈۱❈
خادمه خندان و دل شادمان
آمد و بنشست به پیش جوان
گفت جوان را که شبت گشت روز
هیچ دگر در غم هجران مسوز
❈۲❈
شام فراق تو به پایان رسید
درد ترا نوبت درمان رسید
بخت ببین باز مددگار تست
این اثر دیده بیدار تست
❈۳❈
گفت بیا امشب و بر گیر کام
از لب جان بخش من ای نیک نام
عاشق بیچاره چو این را شنید
روح روان از تن او بر پرید
❈۴❈
نیش جفا بر دل او نوش شد
محنت دیرینه فراموش شد
کامنت ها