صوفی محمد هروی:شام وصالت چه به از روز هجر آتش سوزنده به از سوز هجر
❈۱❈
شام وصالت چه به از روز هجر
آتش سوزنده به از سوز هجر
خوش بود این وعده دیدار یار
عشق نهان به ز غم آشکار
❈۲❈
آه چه دولت به ازین در جهان
کان بت عیار بگوید که هان
هر که نهان دلبر خود را بدید
وز غم هجران به وصالی رسید
❈۳❈
روز جفاهای رقیبان منال
گر شوی از دست فلک پایمال
گر همه غمزده های جهان
شاد نشینند به دلبر نهان
❈۴❈
صوفی سرگشته ترا سود چیست
بر تو جهان جمله بباید گریست
آن شب بهروز که در وعده بود
چون که ازین اوج فلک رو نمود
❈۵❈
عاشق بیچاره طلب کار شد
در عقب وعده دیدار شد
منتظر و مضطرب و بی قرار
دیده نهاده به ره انتظار
❈۶❈
آن در دولت به رخش باز شد
ناله و آن سوز دلش ساز شد
در قدم یار فتاد او چو خاک
بود در آن واقعه بیم هلاک
❈۷❈
نیست دگر واقف اسرار کس
سایه چو محرم نبود آن نفس
ای که شدی شاد ز دیدار یار
آن دو سه دم را تو غنیمت شمار
❈۸❈
ای که شدی شاد در آن انجمن
یاد کن از حال جدایی من
از دل محروم من بی قرار
یاد کنی چون بنشینی به یار
❈۹❈
زان که مرا محرم اسرار نیست
هیچ امیدم ز رخ یار نیست
درد دلی دارم و محرم کجاست
آه درین واقعه همدم کجاست
❈۱۰❈
گشته منافق صفت، این مرد و زن
صوفی بیچاره برو دم مزن
محرم اسرار خدای تو بس
داروی این درد دعای تو بس
کامنت ها