صوفی محمد هروی:خادمه چون این سخنان گوش کرد عقل و خرد جمله فراموش کرد
❈۱❈
خادمه چون این سخنان گوش کرد
عقل و خرد جمله فراموش کرد
کرد بسی گریه چو ابر بهار
خادمه بر جان جوان فگار
❈۲❈
گفت بیا غم مخور ای نوجوان
من غم کار تو خورم این زمان
بهر تو بستم به میان من کمر
بود که مراد تو برآید مگر
❈۳❈
گشت دلت خون به غمش پای بند
غم مخور و صبر کن ای مستمند
عاقبت از صبر برآید مراد
بستگی از صبر بیاید گشاد
❈۴❈
داد بسی خادمه دلداریش
کرد درین واقعه غمخواریش
رفت ز بالین جوان فگار
تا به برآن صنم گلعذار
کامنت ها