صوفی محمد هروی:بار دگر خادمه باوفا رفت به نزد بت فرخ لقا
❈۱❈
بار دگر خادمه باوفا
رفت به نزد بت فرخ لقا
بود شبی آن صنم گلعذار
تازه و خرم چو گل نوبهار
❈۲❈
عیش و جوانی و طرب در سرش
مجلس آراسته اندر خورش
چنگ نوازان و نی اندر قدح
مجلسیان گشته ازو پر فرح
❈۳❈
آن بت عیار شده نیم مست
خادمه در خدمت و شمعی به دست
آن صنم القصه بشد سوی باغ
خادمه در پیش و به دستش چراغ
❈۴❈
باز جوان راه سخن درج کرد
نقد سخن را به محل خرج کرد
هیچ جوابی نشنید از نگار
خادمه شد باز ازین غم فگار
کامنت ها