صوفی محمد هروی:چون که جوابی نشنید از سوال خادمه باز آمد و برگفت حال
❈۱❈
چون که جوابی نشنید از سوال
خادمه باز آمد و برگفت حال
گفت جوانا غم بیهوده چیست
بر تو بباید همه عالم گریست
❈۲❈
نیست چو او را سر و پروای تو
بی خبر است از دل شیدای تو
گر بدهی جان زغم آن صنم
عاشق دلسوخته، او را چه غم
❈۳❈
چاره خود کن تو به صبر این زمان
از من مسکین بشنو ای فلان
صبر گشاینده هر مشکل است
صبر به هر واقعه ای مقبل است
❈۴❈
هست کلید در گنج مراد
صبر، تو بشنو ز من ای خوش نهاد
کامنت ها