صوفی محمد هروی:هر که را دعوتی شود دوچار عمر این است گو غنیمت دار
❈۱❈
هر که را دعوتی شود دوچار
عمر این است گو غنیمت دار
صحن بغرای پر ز قیمه صباح
هست چون مرهم دل افگار
❈۲❈
چون رسیدی به دعوتی کاری
ننشینی تو ساعتی بیکار
گر بگوید کسی که سیر شدم
بکن از بهر او، تو استغفار
❈۳❈
چون تهی گشت سفره از گرده
بهر زله کشی روان بردار
گوشت را نوش کن به کنگر ماس
زان که باشد همیشه گل را خار
❈۴❈
پیش صوفی مستمند امروز
از تر و خشک هر چه هست بیار
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
❈۵❈
صحن ماهیچه های خوب خاتون مال
از دو عالم به است یک چنگال
خوب تر می شود ز قلیه برنج
همچو رخسار دلبران از خال
❈۶❈
معده چون پر شود ز نان و عسل
نبود هیچ همچو آب زلال
خون بسیار خورده از دنبه
شد مزعفر از آن پریشان حال
❈۷❈
سر خود را چو داشت پوشیده
مکن از حال جوش بوره سوال
دعوتی نیست بهتر از بریان
پخته چون گشت ای زمان به کمال
❈۸❈
دل پر دارم و شکم خالی
تو نداری خبر ازین احوال
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
❈۹❈
دارم اکنون هوای بغرایی
در سرم هست پخته سودایی
جان فدای برنج و قلیه کنم
گر بیابم نشان او جایی
❈۱۰❈
در همه کاینات ممکن نیست
همچو زناج سرو بالایی
کس ندیدست چون خیار امروز
نازک رند سبز رعنایی
❈۱۱❈
سر به کله کجا فرود آرد
هر که را دست داد گیپایی
دل بسی سیر کرد در عالم
او چو مطبخ نیافت ماوایی
❈۱۲❈
مطبخی لطف کن ز راه کرم
گر به صوفی بود ترا رایی
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
❈۱۳❈
آرزوی کباب دارم و نان
یارب از لطف خویشتن برسان
سر به کونین کی فرود آرد
هر که دریافت کله بریان
❈۱۴❈
گر به صد جان دلی فروشد کس
بجز اکنون که هست بس ارزان
خرم آن ساعتی که گرسنه را
پیش آرند قلیه بادنجان
❈۱۵❈
آه از آن کشکک پر از روغن
که دل ریش را بود درمان
ای صبا در حریم قلیه برنج
چون رسیدی سلام من برسان
❈۱۶❈
نظری کن بگو بر احوالم
که رسیدم ز اشتیاق به جان
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
❈۱۷❈
ای دل از صحنک مزعفر گوی
وز تنکهای همچو چادرگوی
سرکه و سیر را به یک سو نه
وز برنج وز شیر و شکر گوی
❈۱۸❈
چون ببینی تو ماس را بر گوشت
مطبخی را سلام ما بر گوی
تا توانی مرید بریان باش
شرح اوصاف آن قلندرگوی
❈۱۹❈
نان و حلوا اگر به دست آید
هر چه گویی ز آب دیگر گوی
گر خریدار گویدش که به چند
دل بریان به جان برابر گوی
❈۲۰❈
میزبان را چو یافتی تنها
حال صوفی به او مکرر گوی
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
❈۲۱❈
از اسیب این زمان بگویم باز
زان که دارم هوای عمر دراز
بوی آش حلیم می آید
روح من آه می کند پرواز
❈۲۲❈
قلیه دورست از تو ای ططماج
برو این دم به سیر و سرکه بساز
هست در بسته قلعه گیپا
کی شود باز بر من این در باز
❈۲۳❈
هوس کله ای است در سر من
گر دهد دست لیک بی انباز
بره چون نیست این زمان موجود
دم ماهی خوش است و سینه باز
❈۲۴❈
صوفیا چون به مطبخی برسی
از من ناتوان بگو این راز
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
❈۲۵❈
هر که او کله یافت با گیپا
نکند یاد هرگز از شربا
کم مبادا درین جهان یارب
از سر خلق دولت بغرا
❈۲۶❈
روزیش باد در جهان دایم
هر که را آرزو کند اکرا
حله ای را که در بر گیپاست
نزد من بهترست از والا
❈۲۷❈
با مزعفر نشسته ترشی باز
آه در سر چه دارد آن لالا
هر کسی را هوس کند چیزی
صوفی مستمند را حلوا
❈۲۸❈
گر گذر سوی مطبخ اندازی
زینهار این سخن بگو از ما
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
❈۲۹❈
من که قلیه برنج می خواهم
در فراقش جو دنبه می کاهم
در فراق جمال بریانی
به فلک می رسد کنون آهم
❈۳۰❈
در تمنای گرده میده
همه شب روی کرده ای باهم
همچو پالوده دل بود لرزان
بهر فرنین چو اوست دلخواهم
❈۳۱❈
می رود روح در پی حلوا
بگذرد چون ز پیش ناگاهم
معده گر پر شود ز شیر و برنج
ز فلک بگذرد بسی آهم
❈۳۲❈
همچو صوفی به صد زبان گویم
زان که مداح نعمت الله ام
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
❈۳۳❈
گویم اکنون فضایل انگور
که ازو باد چشم خربزه دور
به امیری از آن رسد فخری
که ازو باغها بود معمور
❈۳۴❈
صحنک سیب را سلامی گوی
زان که دورم ز روی او به ضرور
چون ز شفتالویم امید بهی
نیست، اکنون نشسته ام مخمور
❈۳۵❈
خوش بود از انار لب جوشی
لیک او هست دلبری مستور
دل به انجیر میل از آن دارد
کز بهشت است یادگار و ز حور
❈۳۶❈
باغبان را بگوی پیک صبا
این سخنها ز صوفی مهجور
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
کامنت ها