صوفی محمد هروی:امروز دیگرم به فراق تو شام شد در آرزوی روی تو عمرم تمام شد
❈۱❈
امروز دیگرم به فراق تو شام شد
در آرزوی روی تو عمرم تمام شد
در جواب او
در سفره بود گرده چندی تمام شد
❈۲❈
فکری بکن که رفت نهاری و شام شد
ترشی چو با مویز سیه دید گوشت گفت
باز این سیاه روی غلام غلام شد
آمد شب و به مطبخ ما نیست آتشی
❈۳❈
ای دیده پاس دار که خوابت حرام شد
مرغ مسمنی که زپیشم رمیده بود
منت خدای را که دگر باره رام شد
آن نو عروس حجره که پالوده نام اوست
❈۴❈
خرم کسی که از لب لعلش به کام شد
چون ننگ و نام اطعمه از لحم برده بود
زان دل تمام در پی این ننگ و نام شد
صوفی هر آن طعام که می پخت در خیال
❈۵❈
ماه صیام آمد و آن جمله خام شد
کامنت ها