وحیدالزمان قزوینی:آن سوزنگر که دیده ام من دارد دهنی چو چشم سوزن
❈۱❈
آن سوزنگر که دیده ام من
دارد دهنی چو چشم سوزن
سوزن که جدا شد از دکانش
از حسرت او پرست حالش
❈۲❈
هر چند صبر پیشه دارد
چشمی به قفا همیشه دارد
بر خواهش دل نمیکند پشت
گر رشته کند به چشمش انگشت
❈۳❈
فولاد ازان نگار تاجیک
گردید اسیر رنج باریک
نتوان به ره وصال رفتن
باریک نگشته هم چو سوزن
❈۴❈
زین خوش حالی که آن بت مست
سر رشته ی او گرفته در دست
آخر خواهد ز جان پریدن
سوزن، بالبست، کان آهن
❈۵❈
در بیضه هنوز بود فولاد
کاین شوخ صلای جور در داد
این مرغ که خون به خاک آمیخت
آمد چو برون ز بیضه پر ریخت
❈۶❈
از دوری آن بهار خندان
شد از تنم استخوان نمایان
چون کاغذ اوست پهلو من
کز وی گذرانده است سوزن
کامنت ها