وحیدالزمان قزوینی:از تخمه فروش و آن لب شور شد دیده ام آشیان زنبور
❈۱❈
از تخمه فروش و آن لب شور
شد دیده ام آشیان زنبور
از دیدن روی آن فرشته
بر آتش غم شدم برشته
❈۲❈
از دیدن آن نگار ساده
چون پوست ز تخمه ام فتاده
باشد دل این اسیر حیران
در تابه ی غم چو تخمه خندان
❈۳❈
از کف دل این خراب خسته
جَسته است چو تخمه ی شکسته
بیند همه عمر خاک مالی
آنرا که بود دو دست خالی
❈۴❈
صد فکر ازو مراست در سر
چون تخم که در کدوست مُضمر
کامنت ها