وحیدالزمان قزوینی:سرگرم کلاه هر که گردید هر دیده وری که روی او دید
❈۱❈
سرگرم کلاه هر که گردید
هر دیده وری که روی او دید
از دیدن آن رخ چو ماهم
رقصان چو حباب شد کلاهم
❈۲❈
کرده است زهرچه هست اعراض
وز جمله بریده غیر مقراض
مقراض صفت به دست، مشکل
آیند دو هم زبان یک دل
❈۳❈
زان جان جهان و نور دیده
پیوسته مرا به دل خلیده
از ناز و عتاب و تندی خو
هر حرف چو سوزن سه پهلو
❈۴❈
از بهر جمال یار دیدن
وندر ره وصل او دویدن
از ضعف بدن نمانده از من
جز چشم و قدم برنکِ سوزن
❈۵❈
از پرتو روی همچو ماهش
بنموده به دیده ها کلاهش
هم ابره ی آستر مصفا
مانند گل دو رنگ رعنا
کامنت ها