وحیدالزمان قزوینی:طبّاخ ز پختگی مرا سوخت از سوختنم رخش بر افروخت
❈۱❈
طبّاخ ز پختگی مرا سوخت
از سوختنم رخش بر افروخت
هست از خط سبز آن گرامی
صبحم، که تعب نموده شامی
❈۲❈
دل در بر و من ز حیرت او
هر لحظه کنم فغان که کوکو
دارم چشمی به روی جانان
چون چشم پیاز حلقه، حیران
❈۳❈
سوز دلم از رقیب قلاش
همچون مگسِ فتاده بر آش
از دود، دلم شدست گریان
من چون نشوم کباب بریان
❈۴❈
در سینه ی من دل مشوش
کز دوری او بود در آتش
نالان شده، اشک چون چکیده
چون روغنِ داغِ آب دیده
❈۵❈
هر گاه نفس کشم دهد بو
دم پخت دلم ز آتش او
از حسرت آن عذار گل پوش
باشد دل من چو دیگ در جوش
❈۶❈
هر یک به زبان تُرک و تاجیک
چون شعله بود بزیر آن دیگ
دل را افزود، از فغان درد
این آش نگشت از نفس سرد
کامنت ها