وحیدالزمان قزوینی:لوّاف که برده از سرم خواب افکند از درد در رگم تاب
❈۱❈
لوّاف که برده از سرم خواب
افکند از درد در رگم تاب
چون قرعه به راه آن جفا جو
غلطان رفتم ز بس به پهلو
❈۲❈
بنمود رگم ز چشم غمگین
پر خار چو ریسمان مویین
کامنت ها