وحیدالزمان قزوینی:افتاد گذار من به دفتر شد دفتر طاقت من ابتر
❈۱❈
افتاد گذار من به دفتر
شد دفتر طاقت من ابتر
از موزونان به دیده بنمود
سروستان، بهشتِ موعود
❈۲❈
از روی گل و خط چو سنبل
هر چهره نموده دسته ی گل
گردن های سفید رعنا
احکام بیاضی مثنّی
❈۳❈
رویی گرو از بهشت برده
نقد سخنی چو در شمرده
از دیده نگاه هر گل اندام
دلخواه به رنگ مدّ انعام
❈۴❈
در حلقه ی امر و نهی شان در
افراد جهان چو بند دفتر
آن خانه به چشم دور و نزدیک
شد دار الصّلح ترک و تاجیک
❈۵❈
کوتاه شده نزاع ایشان
چون کزلک و خامه در قلمدان
از بس که قلم گرفته در مشت
کاتب شده در نظر شش انگشت
❈۶❈
هر یک شده چون زبان قپّان
بر حاصل کاینات میزان
آن خانه ز جوش خلق در باب
همچون دل حشر دیده در خواب
❈۷❈
در عرصه ی او سپاه امکان
یک جا شده جمع هم چو میزان
احکام به کف گرفته ابطال
چون محشر، نامه های اعمال
❈۸❈
وان جمع فزون به چشم بینا
از بار ز کوه و حشر و صحرا
بر پا برشان ستاده ترکان
چون جایزه های عقد میزان
❈۹❈
در صحبت شان شوی دگرگون
ز اندازه نهی چو پای بیرون
آهسته کنند غارت خواب
گیرند رسوم خود به آداب
❈۱۰❈
اسباب دلم شود مرتّب
گر تن خواهم دهند از آن لب
من هیچ نیم چو خرج رنگم
از دخل تن حزین شود گم
❈۱۱❈
صد محشر نقد گشته بیخرج
در مفرده ی فغان من درج
از ناله ی دل خراب مشتاق
پُر مَد شده همچو فرد مشّاق
❈۱۲❈
رگ در تن من فسرد ازین درد
مانند خط قرینه بر فرد
این داغ که دل به سینه انباشت
فهرست ز خال یار برداشت
❈۱۳❈
نقش پی او که خاک مال است
تاج سر من چو اتصالست
بینم چو به نرگسِ سیاهش
منع نگهم کند نگاهش
❈۱۴❈
آن بت که مرا شد است مانع
دارد ز نگاه، حکم راجع
باشد به رخش نشان لب ها
دنیای من خراب و عقبی
❈۱۵❈
بر پُشت لبش که خط عیان است
در دیده چو مدّ جملتان است
کرده است چو جام باده پیوست
کیفیّت دفترش مرامست
❈۱۶❈
گشتست از آن رخ مصفّا
سر کوچه ی او مکان دل ها
بیروی خوشش چو گل کنم بو
ایمن نیم از تعرّض او
❈۱۷❈
دل از غم روی او به تخصیص
گردیده سیه چو فرد تشخیص
در خیل سگانش صاحب دید
داخل ز ابواب جمع گردید
❈۱۸❈
دل را که غمش به باد داد است
مانند حواله ی زیاد است
وصلش آید به دست مشکل
باقی چو نمانده چیزی از دل
❈۱۹❈
کاری که بمن نکرده ابرو
از پشتی خط کند لب او
ابواب دلم کند نهانی
از مفرده ی حساب ثانی
❈۲۰❈
گر لطف و گر نزاع و غوغاست
هر چیز کند به خرج مُجراست
کوهی که از آن کمر نگونست
کوهست یُزاد ان یَکونست
❈۲۱❈
خط مژه اش ز جمع دل ها
آرام قرار کرده منها
داغم به دل حزین بتحقیق
از دفتر حسن اوست تصدیق
❈۲۲❈
یک فرد ز بندگان یارم
بنگر! در گوش، گوشوارم!
دید است چو دفتر دل ما
برداشته از میان ورق ها
❈۲۳❈
فریاد کشیده از دلم سر
چون سر ورق از میان دفتر
دل را غم یار داده تنقیح
داغست برو نشان تصحیح
❈۲۴❈
بعد از نگهش نگاه دیگر
باشد چو حواله ی مکرّر
کاری نگذشته از تو آسان
ای خاصه و ای خلاصه ی جان
❈۲۵❈
از عهده ی هجر تا بر آیم
صبری توجیه کن برایم
حسن تو ره دل مرا زد
داروغه مگر خبر ندارد
❈۲۶❈
چشم تو دلم نمود غارت
فریاد ز دست این نظارت
جمعیّت دل، خراب، دائم
در دفتر صونک یا جرایم
❈۲۷❈
تا یار منی مبین در اغیار
این ضابطه را نکو نگهدار
هر چند که مرد کد خدایم
همچون عَزَبت به خدمت آیم
کامنت ها