وحشی بافقی:غمزهٔ او حشر فتنه به هر جا ببرد عافیت را همه اسباب به یغما ببرد
❈۱❈
غمزهٔ او حشر فتنه به هر جا ببرد
عافیت را همه اسباب به یغما ببرد
صبر ما پنجه مومیست چوعشق آرد زور
پنجه گر ساخته باشند ز خارا ببرد
❈۲❈
گو تو خواهی ، که گرانی ببرد بندی عشق
کوه بر سر نهد وسلسله در پا ببرد
دل من کیست که لطف از تو کند گستاخی
بر دهانش زن اگر نام تمنا ببرد
❈۳❈
پیش ما نیست ازین جنس بفرمای که ناز
صبر و آرام ز دلهای شکیبا ببرد
از تو ایمایی و از صیقل ابرو میلی
زنگ سد ساله تغافل ز دل ما ببرد
❈۴❈
ندهی عشق به خود ره که چو فرصت یابد
قفل گنجینهٔ جان پیچد و کالا ببرد
هر زبان کو سر بیجرم نخواهد بر دار
دعوی عشق کند کوته و غوغا ببرد
❈۵❈
دشت پیمایی بسیار کند چون وحشی
هر کرا دل نگه آهوی صحرا ببرد
کامنت ها