وحشی بافقی:در ماندهام به درد دل بی علاج خویش و ز بد مزاجی دل کودک مزاج خویش
❈۱❈
در ماندهام به درد دل بی علاج خویش
و ز بد مزاجی دل کودک مزاج خویش
مهر خزانه یافت دل و جان و هر چه بود
جوید هنوز ازین ده ویران خراج خویش
❈۲❈
جان را مگر به مشعلهٔ دل برون برم
زین روزهای تیره و شبهای داج خویش
فرهاد را که بگذرد از سر چه نسبت است
با آنکه مشکل است بر او ترک تاج خویش
❈۳❈
عذب فرات گو دگری خور که ما خوشیم
با آب شور دیده و تلخ اجاج خویش
ای صاحب متاع صباحت تلطفی
کاورده عاجزی به درت احتیاج خویش
❈۴❈
وحشی رواج نیست سخن را ، زبان به بند
تا چند دعوی از سخن بی رواج خویش
کامنت ها