وحشی بافقی:ز شاخی عندلیبی کرد پرواز به دیگر گلبنی شد نغمه پرداز
❈۱❈
ز شاخی عندلیبی کرد پرواز
به دیگر گلبنی شد نغمه پرداز
چو تیغ عشق جانش غرق خون ساخت
هوس را مرهم زخم درون ساخت
❈۲❈
ز غم چون خویش را آزاد پنداشت
به روی یار نو این نغمه برداشت
که چند از رنج بیحاصل کشیدن
ز جام عشق خون دل چشیدن
❈۳❈
به سودای یکی افسوس تاکی
تمنای کنار و بوس تاکی
چمن یکسر پر از گلهای زیباست
به یک گل اینهمه آشوب بیجاست
❈۴❈
عنان بدهم به خود کامی هوس را
به کام دل برآرم هر نفس را
نشینم هر دمی بر شاخساری
سرآرم با گلی بیزخم خاری
❈۵❈
گلش گفت ار درین قولت فروغ است
ترا در عاشقی دعوی دروغ است
وگر در عاشقی قولت بود راست
به هر گلبن روی حسن من آنجاست
❈۶❈
مرا هم نیست با خسرو شماری
ندارم بر دل از وی هیچ باری
اگر بنیاد مهرش بر هوس بود
ازو چندان که بردم رنج بس بود
❈۷❈
و گر بر عشق کارش را مدار است
به هر جا هست مهرش برقرار است
ز شکر کام شیرینش تمناست
به هر جا میرود اینش تمناست
❈۸❈
چنین میگفت و از عشق فسونگر
زبانش دیگر و دل بود دیگر
گرش دلدادهای در پیش بودی
ز حرفش بوی سوز دل شنودی
❈۹❈
اگر چه دایه پیری بود هوشیار
نبود از روی معنی پیر این کار
چون اندر تجربت شد زندگانیش
از آن دریافت اندوه نهانیش
❈۱۰❈
به نرمی بهر تسکین درونش
زبان بگشاد و برخواند این فسونش
که ای نازت نیاز آموز شاهان
سر زلفت کمند کج کلاهان
❈۱۱❈
رخت خورشید را در تاب کرده
لبت خون در دل عناب کرده
گل از رشک رخت خونابه نوشی
شکر پیش لبت حنظل فروشی
❈۱۲❈
چه فکر است این که گشتت رهزن هوش
که بادت یارب این سودا فراموش
به دست غم مده خود را ازین بیش
بس است ، این دشمنی تا چند با خویش
❈۱۳❈
ترا بینم ازین خونابه نوشی
که خویش اندر هلاک خویش کوشی
همی ترسم کز این درد نهانی
به باغت ره برد باد خزانی
❈۱۴❈
دو تا سازد قد سرو روان را
به دل سازد به خیری ارغوان را
ز حرمان خویشتن را چند کاهی
تو خورشید جهانتابی نه ماهی
❈۱۵❈
از این غم حاصلت جز دردسر نیست
ز کام تلخ جز کام شکر نیست
اگر بازار خسرو با شکر شد
نمیباید تو را خون در جگر شد
❈۱۶❈
گلت را عندلیبان سد هزارند
رخت را ناشکیبان بی شمارند
به کویت ناشکیبی گو نباشد
به باغت عندلیبی گو نباشد
❈۱۷❈
تو دل جستی و خسرو کام دل جست
تو بی آرامی، او آرام دل جست
بر نازت هوس را دردسر بس
تو را فرهاد و خسرو را شکر بس
❈۱۸❈
گلت را گر هوای عندلیب است
دل فرهادت از غم ناشکیب است
و گر داری هوای صید شاهان
به دام آوردن زرین کلاهان
❈۱۹❈
برافشان حلقهٔ زلف دلاویز
مسخر کن هزاران همچو پرویز
چو باشد گلبنی خرم به باغی
ازو هر بلبلی جوید سراغی
❈۲۰❈
تو گل را باش تا شاداب داری
چو گل داری ز بلبل کم نیاری
خزان گلبنت جز غم نباشد
نباشی چون تو گم عالم نباشد
❈۲۱❈
خوشا عشقی که جان و تن بسوزد
از و یک شعله سد خرمن بسوزد
کامنت ها