وحشی بافقی:چو آن مه بر فراز بیستون شد تو گفتی مه به چرخ بیستون شد
❈۱❈
چو آن مه بر فراز بیستون شد
تو گفتی مه به چرخ بیستون شد
تفرج را خرام آهسته میکرد
سخن با کوهکن سربسته میکرد
❈۲❈
نخستین گفتش ای فرزانه استاد
که کار افکندمت با سنگ و پولاد
ندانم چونی از این رنج و تیمار
گمانم این که فرسودی در این کار
❈۳❈
به سنگت هست چون پولاد پنجه
و یا چون سنگی از پولاد رنجه
من این پولاد روییها نمودم
که با سنگت چو پولاد آزمودم
❈۴❈
چو میبینی ز فرهنگی که داری
درین ره مومی از سنگی که داری
جوابش داد آن پولاد بازو
که ای مهر و مهت سنگ ترازو
❈۵❈
چودر دل آتشی دارم نهانی
سزد گر سنگ و پولادم بخوانی
اگر سنگ است از فولاد کاهد
و گر پولاد سنگی نیز خواهد
❈۶❈
من آن سنگین تن پولاد جانم
که از سنگی به سختی در نمانم
اگر زین سنگ و پولاد آتشی زاد
یقین میدان که عالم داد بر باد
❈۷❈
شکر لب گفت دشوار است بسیار
که از یک تن برآید اینهمه کار
با نیازی نیازت هست دانم
به هر جا هست برخوان کش بخوانم
❈۸❈
که با درد سر کس سر ندارم
زر ار باید دریغ از زر ندارم
بگفت این پیشه انبازی نخواهد
که این طایر هم آوازی نخواهد
❈۹❈
اگر سی مرغ اگر سیسد هزار است
به یک سیمرغ در این قاف کار است
درین کشور اگر چه هست دستور
که گیرد کارفرما چند مزدور
❈۱۰❈
ولی در شهر ما این رسم برپاست
که یک مزدور با یک کارفرماست
دگر ره سیمبر افشاند گوهر
که از زرکار مزدور است چون زر
❈۱۱❈
ترا بینم بدین گردن فرازی
که از سیم و زر ما بی نیازی
گرت سیمو زری در کار باشد
از این در خیل ما بسیار باشد
❈۱۲❈
بگفت آن کس گزیر از زر ندارد
که پنهان مخزن گوهر ندارد
مرا گنجی نهان اندر نهاد است
که با وی گنج باد آورد باد است
❈۱۳❈
محبت گنج و اشکم گوهر اوست
سیه ماری چو زلفت بر سر اوست
بدیدی گنج باد آورد پرویز
ببین این گنج آب آورد من نیز
❈۱۴❈
به کف زان گنج باد آورد باد است
مرا این گنج باد آور مراد است
کسی کو گنج دارد باد پیماست
ولی این گنج آب روی داناست
❈۱۵❈
بگفت این گنج را چون کردی انبوه
بگفت از بس که خوردم تیشه چون کوه
چو کوهم تیشهٔ غم بر دل آید
که این گنج مرادم حاصل آید
❈۱۶❈
به کان کندن ز سنگ آرند گوهر
به جان کندن مرا این شد میسر
بگفت این گنج را حاصل ندانم
بگفتا بی نیازی زین و آنم
❈۱۷❈
بگفت این بی نیازی را غرض گو
بگفتا تا نیاز آرم به یک سو
بگفتا چون به یک سو شد نیازت
بگفتا گیرم آن زلف درازت
❈۱۸❈
بگفتا جز سیه روزی چه حاصل ؟
بگفت این تیره روزی مقصد دل
بگفتا باز مقصد در میان است ؟
بگفتا زانکه مقصودم عیان است
❈۱۹❈
بگفتا چیست مقصودت ؟ بگو فاش
بگفتا جان فدای روی زیباش
بگفتا چیست جان ؟ گفتا نثارت
بگفتا چیست تن گفتا غبارت
❈۲۰❈
به دل گفتا چه داری ؟ گفت یادت
مرادت گفت چه ؟ گفتا مردات
بگفتا بیخودی، گفتا ز رویت
بگفت آشفته ای ، گفتا ز مویت
❈۲۱❈
بگفت از عاشقی باری غرض چیست
بگفتا عشقبازان را غرض نیست
بگفتا محرمت که ؟ گفت حرمان
بگفتا همنشینت ؟ گفت هجران
❈۲۲❈
بگفتا جان در این ره بر سر آید
بگفتا باله ار جان در خور آید
ز پرکاری به هر سو میکشیدش
به کار عاشقی مردانه دیدش
❈۲۳❈
به دل گفتا که این در عشق فردیست
به کار عاشقی مردانه مردیست
به دامان از هوس ننشسته گردش
گواه عشق پاک اوست دردش
❈۲۴❈
چو میبینم هوس را نیست سوزی
سر آرم با محبت چند روزی
هوس چندی دلم را رهزن آمد
همانا عشق پاکم دشمن آمد
❈۲۵❈
به ساقی گفت او را یک قدح ده
به این غمدیده داروی فرح ده
به ساغر کرد ساقی بادهٔ ناب
فکند الفت میان آتش و آب
❈۲۶❈
گرفت و داد ساغر کوهکن را
که درمان ساز غمهای کهن را
بدو فرهاد گفت ای دلنوازم
غمی کز تست چونش چاره سازم
❈۲۷❈
بگفت این می به هر دردی علاج است
یکی خاصیتش با هر مزاج است
ز درد ار خوشدلی می کان درد است
وگر دلخستهای درمان درد است
❈۲۸❈
چو از نوشین لبش کرد این سخن گوش
به روی یار شیرین شد قدح نوش
چو نوشید از کفش جام پیاپی
عنان خامشی برد از کفش می
❈۲۹❈
برآورد از دل پردرد فریاد
بگفت آه از دل پردرد فرهاد
که مسکین را عجب کاری فتادهست
که کارش با چنین باری فتادهست
❈۳۰❈
نیازی خسروی در وی نگیرد
کجا نازش نیاز من پذیرد
کسی کز افسر شاهیش عار است
به دلق بینوایانش چکار است
❈۳۱❈
از این درگه که شاهان ناامیدند
گدایان کی به مقصودی رسیدند
چه باشد مفلسی را زیب بازار
که گردد تاج شاهی را خریدار
❈۳۲❈
به راهی کافکند پی بادپایی
به منزل کی رسد بشکسته پایی
در آن توفان که آسیب نهنگ است
شکسته زورقی را کی درنگ است
❈۳۳❈
در آن آتش کزو یاقوت بگداخت
چگونه پنبه را جا میتوان ساخت
از آن صرصر که کوه از جا درآورد
چه باشد تا خود احوال کفی کرد
❈۳۴❈
ز سیلابی که نخل اندازد از پای
گیاهی کی تواند ماند برجای
دلم شد صید آن ترک شکاری
که شیران را همی بیند به خواری
❈۳۵❈
شدم در چنبر زلفی گرفتار
که دارد از سر گردن کشان عار
فکندم پنجه با آن سخت بازو
که با او چرخ برناید به بازو
❈۳۶❈
جهاندم لاشه با چالاک رخشی
که خواند رخش گردونش درخشی
شدم با جادوی چشمی فسون ساز
که سحرش بشکند بازار اعجاز
❈۳۷❈
دریغا زین تن فرسودهٔ من
دریغا محنت بیهودهٔ من
ز پای افتاد و بگرست آن چنان زار
کزان کهسار شد سیلی نگون سار
❈۳۸❈
شراب کهنه و عشق جوانی
در افکندش ز پای آنسان که دانی
شکر لب گشت عطر افشان ز مویش
ز چشم تر گلاب افشان به رویش
❈۳۹❈
بداد از لب میی اندوه سوزش
که گویی جان به لب آمد هنوزش
بلی ز آن می که در کامش فرو ریخت
نمیرد، کآب خضرش در گلو ریخت
❈۴۰❈
وز آن پس شد به فکر چاره سازیش
درآمد در مقام دلنوازیش
به سد طنازی و شیرین زبانی
ز لعل افشاند آب زندگانی
❈۴۱❈
که ای سودایی زنجیر مویم
گذشته ز آرزوها آرزویم
به ترکی غمزهام تیرافکن تو
شده هندوی مستم رهزن تو
❈۴۲❈
مپندار اینچنین نامهربانم
که رسم مهربانی را ندانم
هنوز آن عقل و آن فرهنگ دارم
که با عشق و هوس فرقی گذارم
❈۴۳❈
اگر زهرم ولی پازهر دارم
به جایی لطف و جایی قهر دارم
همه نیشم ولی با خود پسندان
همه نوشم به کام دردمندان
❈۴۴❈
سمومم لیک خاشاک هوا را
نسیمم لیک گلزار وفا را
به مغروران غرورم راست بازار
نیازم را به مهجوران سر و کار
❈۴۵❈
سرم با تاج شاهان سرکش افتاد
ولی سوز گدایانم خوش افتاد
به خود گر راه میدادم هوس را
نبود از من شکایت هیچ کس را
❈۴۶❈
ولی هر جا هوس شد پای برجای
کشد عشق گرامی از میان پای
بر آزادگان تا دلپسندم
گر آن را زه دهم این را ببندم
❈۴۷❈
ترا خسرو مبین کش تاب دادم
به رنجور هوس جلاب دادم
گلش را با شکر پیوند کردم
وزان گلشکرش خرسند کردم
❈۴۸❈
چو هم آهو ترا شد صید و هم شیر
بری آن را به باغ این را به زنجیر
و گر بر هر دو نیز آسیب خواهی
از آن جان پروری زین مغز کاهی
❈۴۹❈
مرا خود نیز هست آن هوشیاری
که دانم جای کین و جای یاری
به صیادی چو بازم شهره و فاش
که بشناسم کبوتر را ز خفاش
❈۵۰❈
به گلزار وفا آن باغبانم
که خار اندازم و گل برنشانم
به دلجوییش طرحی تازه افکند
سخن را با نیاز افکند پیوند
❈۵۱❈
به چشمم گفت آن خونخوار جادو
که مست افتاده در محراب ابرو
به وصلم یعنی ایام جوانی
به لعلم یعنی آب زندگانی
❈۵۲❈
به آشوب جهان یعنی به بویم
به تاراج خرد یعنی به مویم
به این هندوی آتشخانه رو
به خورشید نهان در شام گیسو
❈۵۳❈
به شاخ طوبی و این سرو نازم
به عمر خضر و گیسوی درازم
بدان نیرنگ کن را عشوه رانی
به نیرنگ دگر کن را ندانی
❈۵۴❈
به رنگآمیزی کلک خیالم
به شورانگیزی شوق وصالم
به مهمان نوت یعنی غم من
به شام هجر و زلف درهم من
❈۵۵❈
به بحر چرخ یعنی شبنم عشق
به اصل هر خوشی یعنی غم عشق
که تا سروم خرامآموز گشتهست
جمالم تا جهان افروزگشتهست
❈۵۶❈
ندیدم راست کاری با فروغی
سراسر بوده لافی یا دروغی
نه با خسرو که باهر کس نشستم
چو دیدم یک نظر زو دیده بستم
❈۵۷❈
همه در فکر خویش و کام خویشند
همه در بند ننگ و نام خویشند
اگر چه عشق را دامن بود پاک
ز لوث تهمت مشتی هوسناک
❈۵۸❈
ولی در دفع تهمت ناشکیب است
که گفت اسلام در دنیا غریب است
به رمز این عشق را اسلام گفتهست
غریبش گفته کز هرکس نهفتهست
❈۵۹❈
سفرها کرده در غربت به خواری
به امید وفا و بوی یاری
به آخر چون طلبکاری ندیدهست
به خود جز خود خریداری ندیدهست
❈۶۰❈
فکنده خوی خود با بینصیبی
نهاده بر جبین داغ غریبی
غلط گفتم که آن کس بینصیب است
کز این آب حیات او را شکیب است
❈۶۱❈
چو خور پرتو فکن باشد چه پرواش
که او را دشمن آمد چشم خفاش
چو گل را نکهت و خوبی تمام است
چه نقصانش که مغزی را زکام است
❈۶۲❈
شکر شیرین نه اندر کام رنجور
قمر روشن نه اندر دیدهٔ کور
فرشته دیو را کی در خور آید
که همچون خویشتن دیریش باید
❈۶۳❈
ز عشق ای عاقلان غافل چرایید
چرا زینگونه غفلت میفزایید
چرااو را به خود وا میگذارید
چرا زینسان غریبش میشمارید
❈۶۴❈
بگیریدش که این طرار دهر است
بگیریدش که این آشوب شهر است
همه دل میبرد دین میرباید
جهان را بی دل و دین مینماید
❈۶۵❈
نه منصبتان گذارد نه ز رو مال
که او خود دشمن مال است و آمال
عزیزیتان بدل سازد به خواری
به خواریتان فزاید سوگواری
❈۶۶❈
چو او خود ساز و سامانی ندارد
چو او خود کاخ و ایوانی ندارد
ز سامانتان به مسکینی نشاند
ز ایوانتان به خاک ره کشاند
❈۶۷❈
چو او خود یار و پیوندی ندارد
چو او خود خویش و فرزندی ندارد
برد پیوندتان از یار و پیوند
کند چون خویشتان بیخویش و فرزند
❈۶۸❈
مرا باری دل از وی ناگزیر است
سرم در چنبر عشقش اسیر است
فدای این غریب آشنا خوی
که هست اندر غریبی آشنا جوی
❈۶۹❈
غریب کشور بیگانگان است
ولیکن در دلش منزل چو جان است
به این دل الفتی دارد نهانی
که از «حب الوطن» دارد نشانی
❈۷۰❈
دلم چون مسکن او شد از این است
که گاهی شاد و گاه اندوهگین است
زمانی نوش بخشد گاه نیشش
تصرفها بود در ملک خویشش
❈۷۱❈
اگر آباد سازد ور خرابش
کسی را نیست بحث از هیچ باش
بیا ساقی به ساغر کن شرابم
بکلی ساز بیخویش و خرابم
❈۷۲❈
مگر کاین بیخودی گیرد عنانم
نماید ره به کوی بیخودانم
کامنت ها