وحشی بافقی:بهار دلکش و باغ معانی چنین پیدا کند راز نهانی
❈۱❈
بهار دلکش و باغ معانی
چنین پیدا کند راز نهانی
که شیرین آن بهار گلشن راز
بهاران شد به دشتی غصه پرداز
❈۲❈
بهشتی کوثر اندر چشمه سارش
دم عیسی نهان در نوبهارش
فضایش چون سرای میفروشان
هوایش چون دماغ باده نوشان
❈۳❈
همه صحرا گرفته لاله و گل
خروش ساری و دستان بلبل
زبان سوسنش از گفت خاموش
که آهنگ تذوراتش کند گوش
❈۴❈
به پای چشمه با گلهای شاداب
فروغ آتش افزون گشته از آب
ز سنگش لالههای آتشین رنگ
برآورده برون چون آتش از سنگ
❈۵❈
در او رضوان به منت گشته مزدور
ز خاکش برده عطر طره حور
گلش یکسر به رنگ ارغوان بود
ولیکن با نشاط زعفران بود
❈۶❈
ز خاکش سبزه چون خنجر دمیده
به قصد جان غم خنجر کشیده
ز بس در وی درخت سایه گستر
نبودش جز سیاه سایه پرور
❈۷❈
نگون بید موله در سمن زار
سمن را سجده میبردی شمن زار
از آن ساغر که نرگس داده پیوست
شقایق خورده و افتاده سرمست
❈۸❈
از آن لحنی که موزون کرده شمشاد
شنیده سرو و گشته از غم آزاد
نگون از کوه سیل از ابر آزار
توگفتی کوهکن گرید به کهسار
❈۹❈
چمن از باد گشته عنبر آگین
تو گفتی طره بگشادهست شیرین
چمان در آن چمن شیرین مه رو
چو شاخ طوبی اندر باغ مینو
❈۱۰❈
ز قامت سرو بن را جلوه آموز
شقایق را ز عارض چهره افروز
ز درویش ارغوان را آب رفته
ز مویش سنبل اندر تاب رفته
❈۱۱❈
سر زلف آشنا با شانه کرده
ز سنبل باد را بیگانه کرده
دو نرگس را نمود از سرمه مشکین
چمن کرد از دو آهو صفحهٔ چین
❈۱۲❈
تبسم را درون غنچه ره داد
به دست غمزه تیری از نگه داد
بهم بر زد کمند صید پرویر
بلای زهر گشت آشوب پرهیز
❈۱۳❈
عدوی کوهکن را کرده سرمست
هزاران دشنهاش بنهاد در دست
بلای عقل را آموخت رفتار
عدوی صبر را فرمود گفتار
❈۱۴❈
تفرج را سوی سرو و سمن شد
گلستانی به تاراج چمن شد
به پای سرو گه آرام بگرفت
به زیر یاسمن گه جام بگرفت
❈۱۵❈
نگویی میل سرو و یاسمن داشت
که سرو و یاسمی در پیرهن داشت
خرام آموختی سرو و چمن را
طراوت وام دادی یاسمن را
❈۱۶❈
ز چشم آموخت نرگس را فریبی
ز طرز دلبری دادش نصیبی
به سنبل شد ز گیسو داد گستر
که گر دل میبری باری چنین بر
❈۱۷❈
به گلگشت از رخ خویش آتش افکن
که آتش در دل بلبل چنین زن
به جان سرو تالی داد سروش
که داد آگاهی از جان تذورش
❈۱۸❈
چو لختی جان شیرین آرمیدش
به سوی باده میل دل کشیدش
یکی زان ماهرویان گشت ساقی
به جامش کیمیای عمر باقی
❈۱۹❈
بپیمود آتش اندیشه سوزش
فروزان کرد ماه شب فروزش
به لب چون برد راح ارغوانی
به کوثر داد آب زندگانی
❈۲۰❈
چو آتش گشت از میروی شیرین
نمود از روی شیرین خوی شیرین
چو سر خوش گشت از جام پیاپی
بزد آهی وگفت ای بخت تا کی
❈۲۱❈
اسیر محنت ایام بودن
به کام دشمنان نا کام بودن
کجا شیرین کجا آن دشت و وادی
کجا شیرین و کوی نامردای
❈۲۲❈
کجا شیرین و زهر غم چشیدن
کجا شیرین و بار غم کشیدن
کجا شیرین کجا این درد و این سوز
کجا شیرین کجا این صبح و این روز
❈۲۳❈
نه از کس آتشم در خرمن افتاد
که این آتش هم از من در من افتاد
گرفتم دشمنی را دوست داری
شمردم خود سری را حق گزاری
❈۲۴❈
محبت خواستم از خود پرستی
نهادم نام هشیاری به مستی
وفا کردم طلب از بیوفایی
سزای من که جستم ناسزایی
❈۲۵❈
به تلخی روز شیرین میرود سر
لب خسرو شکر خاید ز شکر
گهی انصاف دادی کاین چه راه است
به کس بستن گناه خود گناه است
❈۲۶❈
تو صیدی افکنی بر خاک چالاک
نبندی از غرور او را به فتراک
چو صیاد دگر گیرد ز راهش
گنهکار از چه خوانی بیگناهش
❈۲۷❈
ترا در دست ز آب صاف جامی
ننوشی تا بنوشد تشنه کامی
اگر درهم شوی بس ناصواب است
نه جرم تشنه و نه جرم آب است
❈۲۸❈
ترا پا در شود ناگه به کنجی
ز استغنا به یک دانگش نسنجی
چو از وی مفلسی کامی برآرد
پیشمان گر شوی سودی ندارد
❈۲۹❈
چو در دست تو شمعی شب فروز است
تو گویی چهرهام خورشید روز است
از او گر بیکسی محفل فروزد
اگر سوزد دلت آن به که سوزد
❈۳۰❈
وگر بهر فریب خاطر خویش
نمودی معذرت را مرهم ریش
که گر چه سینه از غم ریش کردم
سپاس من که پاس خویش کردم
❈۳۱❈
نهان کردم ز دزد خانه کالا
به گنج خویش بستم راه یغما
به گلچینان در گلزار بستم
هوسرا آرزو در دل شکستم
❈۳۲❈
ببستم چنگل شاهین ز دراج
ندادم گنج گوهر را به تاراج
نهفتم غنچهای از باد شبگیر
گرفتم آهویی از پنجه شیر
❈۳۳❈
حذر از دشمن خون خواره کردم
رطب را پاس از افیون خواره کردم
چنین با خویشتن میگفت و میگشت
که آمد برق خرمن سوزی از دشت
❈۳۴❈
سواری چون شرر ز آتش جهیده
ز خسرو در بر شیرین رسیده
به دستش نامهٔ سر بسته شاه
جگر سوز و درون آشوب و جانکاه
❈۳۵❈
عباراتی به زهر آلوده پیکان
بدل آتش برآتش گشته دامان
اشاراتی همه چون خنجر تیز
جگر سوراخ کن، خونابه انگیز
❈۳۶❈
چو شیرین حرف حرف نامه را دید
به خویش از تاب دل چون نامه پیچید
به یاران گفت جشن ای سوگواران
که آمد نامه یاران به یاران
❈۳۷❈
کرا لب تشنه اینک آب حیوان
کرا شب تیره اینک مهر تابان
کرا برجست چشم این شادمانی
کرا خارید کام این ارمغانی
❈۳۸❈
که گفتی شه ز شیرین کی کند یاد
بگو این نامهٔ شه کوریت باد
که فالی زد که این شادی برآمد
که آهی زد که این اندر سر آمد
❈۳۹❈
کدامین طالع این امداد کردهست
که شاه از مستمندان یاد کردهست
پرستاری ز شه بیمار گشتهست
که بخت بی کسان بیدار گشتهست
❈۴۰❈
شکر را آسمان خاری به پا کرد
که خسرو صدقه بخشید فدا کرد
ازین بی شبهه شه را مدعاییست
ز مسکینان طلبکار دعاییست
❈۴۱❈
همیشه خوش ز دور آسمانی
شکر از طالع و شاه از جوانی
پس آنگه نامه شه را بینداخت
ز نرگس یاسمن را ارغوان ساخت
❈۴۲❈
چو لختی ارغوان بر یاسمن کشت
به تلخی پاسخ این نامه بنوشت
کامنت ها