وحشی بافقی:چو از فرهاد، شیرین قصه بشنید ز زیر لب به سان غنچه خندید
❈۱❈
چو از فرهاد، شیرین قصه بشنید
ز زیر لب به سان غنچه خندید
که حالی یافتم ، داری چه اندوه
که از دست تو مینالد دل کوه
❈۲❈
ز دستت بیستون آمد به فریاد
که ای شیرین فغان از دست فرهاد
چو نامم از ندایت کوه بنشیند
به آواز صدا همچون تو نالید
❈۳❈
مرا آگاهی از درد دلت داد
مخور غم کاخر از من دل کنی شاد
به هجرم خون اگر خوردی، زیان نیست
ز وصلم حاصلت جز قوت جان نیست
❈۴❈
ز هجرم داد عشق از گوشمالت
دهد می اینک از جام وصالت
شب تاریک هجرانت سرآید
مهت با مهر تر از اختر آید
❈۵❈
ز تمثالی که در این کوه بستی
دل ناشاد شیرین را شکستی
تو اندر بت تراشی بودی استاد
ندانستی در اینجا باید استاد
❈۶❈
بیا انصاف ده بر سنگ خاره
چنین بندند نقش ماهپاره
کجا کی روی من دیدی که بر سنگ
زدی نقشم چنین ای مرد فرهنگ
❈۷❈
به چشم مستم آری نگاهی
بنشناسی سفیدی از سیاهی
همی بینی از این برگشته مژگان
به سینه خنجر و در دیده پیکان
❈۸❈
وگر بر ابرویم پیوسته بینی
ز تیرش پیکر جان خسته بینی
چو رویم ز آتش می برفروزد
ز برقی خرمن سد جان بسوزد
❈۹❈
ز لعلم گر بیارد با تو گفتار
چه دریای کزو آری پدیدار
به رویت در نه زانسان تنگ بسته
که بین خندهای زان همچو پسته
❈۱۰❈
جمالی را که یزدان آفریدهست
بدین خوبی که چشم کس ندیدهست
تو نتوانی به کلک و تیشه سازی
بدین صنعتگری گردن فرازی
❈۱۱❈
به رویم گر توانی نیک دیدن
ببین تا نیک بتوانی کشیدن
به یک دیدن چه دریابی ز رویم
بجز ماندن به قید تار مویم
❈۱۲❈
برای آن که در صنعت شوی فرد
به رویم بایدت چندین نظر کرد
حواست را بدین خدمت سپردن
ز لوح دل غبار غیر بردن
❈۱۳❈
نمودن آینه ی دل ازهوس پاک
که نقشم را تواند کردن ادراک
چو زنگ از آینه ی خود پاک سازی
در آن نقش مرا ادراک سازی
❈۱۴❈
چو در آیینه ات نقش جمالم
در آمد کش چنان نقش مثالم
چو فرهاد این سخن ز آن ماه بشنید
برآورد از درون آهی و نالید
❈۱۵❈
که من ز اول نظر کن روی دیدم
به آخر پایهٔ حیرت رسیدم
به موی تو که در روی تو حیران
شدم از غمزه آن چشم فتان
❈۱۶❈
ز بالایت به پا دیدم قیامت
نمودم زان قیامت جای قامت
ز ابرویت شدم از عالمی طاق
ز رویت بر جمالت سخت مشتاق
❈۱۷❈
ز مژگانت که زخمش بر جگر بود
به وصف ازبخت من بر گشته تر بود
به دل سد زخم کاری بیش دارم
ولی سد چشم یاری پیش دارم
❈۱۸❈
از آن خالی که چشمت را به دنبال
بود ، گشتهست دیگرگون مرا حال
ز خندان پستهات از هوش رفتم
سخنگو آمدم، خاموش رفتم
❈۱۹❈
ز زلف بستهٔ زنجیر ماندم
به زنجیر تو چون نخجیر ماندم
ز شوق گردنت از سر گذشتم
به سر سیل از دو چشم تر گذشتم
❈۲۰❈
گرفته گردنت در عشوه کردن
به شوخی خون سد بی دل به گردن
از این دستان سرانگشتان نجویم
فرو بردی ز دستت بین که چونم
❈۲۱❈
تنت سیم است یا مرمر ندانم
ندیده وصفی از وی چون توانم
اگر پستان و گر نافی ترا هست
ندیده نقشی از وی کی توان بست
❈۲۲❈
به زیر ناف اگر داری میانی
ندانم تا ز او آرم نشانی
اگر چیز دگر در آن میان هست
نه من دانم نه خسرو تا جهان هست
❈۲۳❈
به گلگونت دوبار این روی دیدم
که تمثالت به آن آیین کشیدم
چو نپسندیدی آن تمثال از من
مپوشان از من این روی چو گلشن
❈۲۴❈
مگر این خدمت از من خوش برآید
به کامم آبی از آتش برآید
چو شیرین این سخنها کرد از او گوش
برون رفتش قرار از دل ، ز سر هوش
❈۲۵❈
زمانی در شگفت از آن بیان ماند
جوابی بودش اما در دهان ماند
پس از اندیشهٔ بسیار خندان
ز ناز آورد گلگون را به جولان
❈۲۶❈
به ابرویش اشارت کرد کای یار
بیا همراه من تا طرف گلزار
بیا تا با تو بنشینم زمانی
بگویم با تو شیرین داستانی
❈۲۷❈
بیا آیینهای نه پیش رویم
ببر تمثال رخسار نکویم
بیا تا از لبت بخشم شرابی
که از دورش چنین مست و خرابی
❈۲۸❈
بیا تا بر رخت آرم نگاهی
که در کیش وفا نبود گناهی
بیا تا ساغری نوشیم با هم
به مستی یک نفس جوشیم با هم
❈۲۹❈
بیا تا مزد خدمتهات بخشم
یکی پیمانه زین لبهات بخشم
که تا باشی ز مستی برنیایی
به فکر ساغر دیگر نیایی
❈۳۰❈
پس آنکه گفت ساقی را که باما
بیا و همره آور جام صهبا
که از غم تو گلم افسرده گشتهست
دلم از دست خسرو مرده گشتهست
❈۳۱❈
پس از این گفت گلگون را عنان داد
به دنبالش دوان فرهاد چون باد
به هر جایی که گلگون پا نهادی
رخ از یاریش او بر جا نهادی
❈۳۲❈
چنین میرفت تا خوش مرغزاری
که با سد گل نبودش رسته خاری
گل و سبزه ز بس انبوه گشته
نهان در زیر سبزه کوه گشته
❈۳۳❈
روان از چشمههایش آب روشن
عیان در آب روشن عکس گلشن
غزلخوان بلبلان بر شاخسارش
به سرخیمه ز ابر نوبهارش
❈۳۴❈
به خاک دشت بس بنشسته ژاله
دمیده لاله چون پر می پیاله
ز خوشه همچو پروین تارم تاک
خیال همسری داده به افلاک
❈۳۵❈
دل شیرین در آنجا گشت نازل
فرود آمد ز گلگون از پیدل
به فرش سبزه چون گلزار بنشست
به فکر کار آن افکار بنشست
کامنت ها